۱۳۹۲ آبان ۱۹, یکشنبه

.

چیزی شبیه آیینی کوچک و شخصی. چیزی که یواشکی باید توی گوش تو بگویم تا نخندی. آن‌جور که آن استاد عزیز ادبیات می‌خندید و دست می‌انداختن که آخه فال حافظ؟
فال؟ نه... گاهی که حرفی نیست، تسلایی نیست، راهی نیست، امیدی نیست، وقت‌هایی که «هرگز کلام این‌چنین ناتوان نبوده است»، از او می‌پرسم، و او هم گاهی حواسش نیست و یک‌چیزی الکی‌پلکی توی هوا می‌گوید و باز دلم می‌شکند، گاهی هم میان همه‌ی بیت‌ها، چیزی می‌گوید که دست خنکی است، چند لحظه روی چشم‌ها.
تو بگو احتمال و تصادف و دل‌خوش‌کنک و خرافات، چه باک.
...
گفت:
باز آی که بازآید عمر شده‌ی حافظ
هرچند که ناید باز، تیری که بشد از شست

۱۳۹۲ آبان ۱۵, چهارشنبه

.


آدم بدی شده‌ام.
می‌دانم بد شدنم از گیجی‌ست، از رنجیدگی، آشفتگی، از سرآسیمگی و خستگی.
اما همه‌ی این‌ها دلیل نمی‌شود. دست‌کم از یک‌جا و یک‌وقتی به بعد دیگر باید بس کرد.
باید ترمزم را بکشم.
باید. 

۱۳۹۲ آبان ۱۲, یکشنبه

.

آدم‌هایی هستند که آدم از اندوه و سکوت‌شان می‌ترسد.
آدم‌هایی که انگار پشتت به خنده و شوخ‌طبعی و حال خوششان گرم است، حتی اگر گاهی حرصت دربیاید که آخ که چه دل خوشی دارند.
آدم‌هایی هستند که انگار آخرین سنگر جهان‌اند و آدم از غم و سکوتشان، بدجوری از جهان ناامید می‌شود، بدجوری می‌ترسد. 

۱۳۹۲ آبان ۱۰, جمعه

.

به جهان دردمندان، تو بگو چه کار داری؟
تبوتاب ما شناسی؟ دل بیقرار داری؟
چه خبر تو را ز اشکی که فرو چکد ز چشمی؟
تو به برگ گل ز شبنم در شاهوار داری
چه بگویمت ز جانی که نفسنفس شمارد؟
دم مستعار داری؟ غم روزگار داری؟

شعر از اقبال است. نمی دانستم و اول‌بار این‌جا شنیدمش. بعد فکر کردم از اقبال هیچ درست‌وحسابی نخوانده‌ام.
از هیچ‌چیز هیچ درست و حسابی نخواندم.
عمر به باد داده‌ام. می‌دهم.
به همین «چه بگویمت ز جانی که نفس‌نفس شمارد»، به همین «تب‌وتاب ما شناسی، دل بی قرار داری؟»