۱۳۹۳ مهر ۶, یکشنبه

.

Hold my hand
I am afraid
Please pray for me
When I am away

Comfort the girl
Help her understand
No memory
No matter how sad
And no violence
No matter how bad
Can darken the heart
Or tear it apart

Take my hand
When you are scared
And I will pray
If you go back out there

Comfort the man
Help him understand
That no floating sheet
No matter how haunting
And no secret
No matter how nasty
Can poison your voice
Or keep you from joy





۱۳۹۳ مهر ۴, جمعه

.

وای از روزی که عادت به بودن را دوست‌داشتن نام بگذاری، عادت به نبودن را دوست نداشتن. 

۱۳۹۳ شهریور ۳۱, دوشنبه

.


روزی برای تو خواهم گفت.
یا، که یادم بماند نخستین‌هایم را. 

۱۳۹۳ شهریور ۲۹, شنبه

.

راهش دادم بیاید بالا سرآخر. دیگر کمک لازم داشتم. دیگر خیلی خسته بودم و همه‌چیز باد بود و هیچ‌چیز توی مشتم نمی‌ماند.
آخرین‌ها را جمع‌وجور می‌کردم و هی معذرت می‌خواستم که معطل من شده و او هی می‌گفت که معطل نشده و فقط نگران من است.
گلدان پیچ‌بنفش را برداشتم و دیدم ریشه‌اش خشک شده. گفتم «بذار اینو هم یه کاری‌ش کنم.» و نشستم کف زمین و یکی‌یکی شاخه‌های هنوز زنده را جدا کردم. فکر کردم کلافه شده، همان‌جور سرم پایین بود که پرسیدم «خیلی مسخره‌س این کارم تو این وضع؟» گفت نه.
گفت «یاد لئون افتادم. ماتیلدا. اون گلدونه.»
...
چیزها. اشیاء. یادشان، قدرت‌شان حتی وقتی نیستند.
امروز یاد چهارپایه‌ها. دیروز یاد آن کاسه با زمینه‌ی سرخ و گل‌های سپید.
...
آخر نامه‌اش نوشته «تو پرنده‌ای آذین. در بند نمی‌تونی باشی. تو آذین پرنده‌هایی.»
هر روز باید بروم بخوانم کلماتش را که سرپا بمانم. 

۱۳۹۳ شهریور ۲۵, سه‌شنبه

.

نوجوان که بودم، دفتر یادداشت‌های کوچکی می‌خریدم و یادداشت روزانه می‌نوشتم. نسخه‌ی پارینه‌سنگی وبلاگ شاید، چون هروقت دلم می‌خواست می‌نوشتم و هرچه دلم می‌خواست، و نه یادداشت روزانه. یادم هست که همان‌وقت‌ها سفت و سخت می‌گفتم این دفترها را نگه می‌دارم و بزرگ که شدم می‌خوانم و هرگز، هرگز نوجوانی‌ام را دست نمی‌اندازم. سادگی‌ام را، دنیای کوچک و باز هم بی‌کرانم را.
بزرگ شدم؟ لابد. و دست نینداختم هیچ‌وقت، چون راستش هرگز هم کنجکاوی نکردم که برگردم و ببینم که چه نوشته‌ام. شاید هم جرات نکردم. نمی‌دانم.
حتما یک‌وقتی می‌رسی به جایی که، بی‌که شرم کنی از رویاهای به بادرفته‌ات، یا یک هه‌ی تلخ بگذاری پشتشان، گذشته‌ات را تماشا کنی. من هنوز نرسیده‌ام به آن‌جا.
اصلا می‌دانی سختی‌ش کجاست؟ این‌که آدم همیشه‌ی خدا در معرض همان هه‌ی تلخ است.  
می‌تواند وقت پیری، جوانی‌اش، وقت عاقلی، کله‌خر بودنش و وقت فارغی عاشقیتش را دست بیندازد.
آدم خیلی راحت می‌تواند همه‌ی شجاعت‌های عاشقانه‌اش را، همه‌ی دست‌های آخر از پیش باخته‌ی قمارش را، همه‌ی دل‌سپردن‌ها و به باد دادن‌هایش را دست‌ بیندازد، یا بدتر، لعن و نفرین کند.
اما آدم شاید، باید، هی یاد خودش بیندازد که مسابقه که نیست، برد و باختی هم در کار نیست، تویی و دلت، در هر لحظه از زمان، یکی تویی و یکی دلت.
ببین حالا، همین لحظه، دلت طلب دارد ازت؟
بدهکاری؟ بپرداز.
حسابتان صاف است؟
خب پس، بدو برو آن دفترچه‌های پارینه‌سنگی را بیاور ببینیم دردت چی بوده از چهارده‌سالگی.
...
آدم باید یاد خودش بیندازد هی.
یکی باید یاد آدم بیندازد هی، لطفا. 

۱۳۹۳ شهریور ۲۲, شنبه

.

از طرفی، از سوی خیلی‌خیلی یواشکی و کوچک و کم‌جان اما همچنان و به شکل عجیبی نیرومند، آرامم از این شکستن.
که دیگر نه آن‌چه دیگران، که خودم هم گمان می‌بردم، نیستم، یا دیگر کسی نیازی نمی‌بیند که باشم.
دیگر می‌توانم آرام‌تر، گیرم بسیار غمگین‌تر و سربه‌زیرتر، خودم باشم. کوچک‌تر و شکننده‌تر از آن‌چه به نظر می‌رسیدم، حتی در آینه.
چه باک.
دنیا از آن شانه‌های برافراشته و سرهای بی‌پرسش، همیشه بلند.
خوشحالم که دامنه‌ی داوری‌ام درباره‌ی خودم و مردمان و آن‌چه می‌گویند و می‌کنند، آن‌چه از پسش برمی‌آیند و آن‌چه شکستش را به خواب هم نمی‌بینند، بسیار بسیار کوچک‌تر شد از آن‌چه که بود. دیگر بسیار ترسان و لرزلرزان‌تر می‌توانم بگویم چه کسی بد کرد یا چه‌کسی عاشق‌تر بود یا چه کسی شجاعانه جنگید، یا حماقت‌بار مقاومت کرد. اگر البته، بتوانم که بگویم.
حالا بیشتر می‌توانم خودم را جای یکی دیگر ببینم، و ببینم شاید من در جایگاه او، چون او، یا بسیار کم‌تر از او بودم، و بیش از آن‌چه بر خودم روا می‌دارم بر او سخت نگیرم.
جرأت داوری‌ام کم‌تر شد، ایمانم به توانایی‌‌ خودم و آدم‌ها و دوست‌داشتن‌ها کمتر، اما یاد گرفتم که باید مهربان باشم.
یاد گرفتم که سرم را بالاتر بگیرم، واضح‌ ببینم، و دریابم نگاه غم‌ناک را، در چشمان هرکه هست، و بد نبودن را باور کنم از آن‌که موجب دردی شده است.
که دیگر می‌دانم گاهی همه‌چیز بدجور دست‌به‌دست هم می‌دهند تا همه‌چیز دیر و دور شود.
فهمیدم نفرت نتوانسته شکستم دهد هنوز، و از هیچ‌کس، هیچ‌کس بیزار نیستم.
یاد گرفتم که همه حق دارند و گاهی به خاطر همین گمان، به هم بسیار درد می‌چشانند.
به تلخی، به تلخی بسیار، فهمیدم گاهی دیگر دوست‌نداشتن به آدم نیرو می‌دهد، توان دوباره ایستادن.
و با این‌حال، قول می‌دهم به خودم، به جهان، که از دوست‌داشتن نترسم. ‌
دیگر ایمان دارم، در لحظاتی که باید راه برگزینیم و خودمان را و جهانمان را تعریف کنیم، نباید این‌همه تنها باشیم و باز، به شکل هولناکی تنهاییم.
...‌
شمعی توی دستم داشتم، نگاهش می‌کنم. نامش را چه بگذارم؟ امید؟
نمی‌دانم.
توفان رحم نداشت، ندارد، هیچ، اما شمع، کوچک و لاجان، توی گودی دستم، دلم، روشن است، هنوز.
هنوز.


پرونده‌ی سوگواری را همین‌جا می‌بندم.
می‌دانم روزها و شب‌های بسیاری بعد از این هم توی سرم، دلم، غوغاست، اما این‌جا دست‌کم باز باید بشود خانه‌ی خودم.
آذین لحظه.
قول می‌دهم.

۱۳۹۳ شهریور ۲۰, پنجشنبه

۱۳۹۳ شهریور ۱۶, یکشنبه

.

برگ مرا گیاه‌ می‌داند
پرنده، تو را آواز.
آب، مرا دیده است که تور از دریا کشید‌ه‌ام
و خشونت صیادان
از گونه‌هایم چکیده است..


توی راه شمال بودیم. دستفروش‌ها جابه‌جا چیزی می‌فروختند. کشاورزها، ماهی‌گیرها.
هرکدام را قدر چند لحظه می‌دیدم و ماشین‌مان رد می‌شد.
یکی‌شان ماهی می‌فروخت. مردی ایستاده بود بالای وانت، که لابد تانکری پشتش بود. کلاه حصیری‌اش را به یاد دارم. لبخندش را هم.
یک ماهی را گرفته بود بالا توی هوا، که لابد یعنی ماهی تازه می‌فروشیم.
ماهی زنده بود، توی دست‌های مرد خندان، تقلا می‌کرد.
روزها، و ماه‌هاست که تصویر آن ماهی، آن تقلا در آن دست‌ها، از پشت پلک‌هایم، از آن دوردست‌ترین افقی که می‌توانم تماشا کنم، کنار نمی‌رود.