گفت
«مطمئنی؟ نمیخوای بشینی یه چایی، چیزی بخوری، آروم شی؟» گفتم «نه، بچهها آرومم
میکنن. میرم سر کلاس.»
بچهها
را ردیف کردم جلوی کلاس به بازی. دست راست را توی هوا میچرخاندم هی، که یعنی
تندتر، تندتر... بچهها بالا و پایین میپریدند از هیجان و میخندیدند و چانه میزدند
که نباختهاند هنوز و من آن یکی را که چند دقیقه پیش توی ماشین داشت با بغض میجنگید
و هی میباخت، پشت خندهشان پنهان میکردم.
...
گفت
«بذار الان میرسیم به اتوبان، پنجرهها رو میدم بالا، بلند گریه کن سبک شی.»
گفتم «نه بابا، خوبم» و آرام گریه کردم.
...
کاغذ
را داده بود دستم و رفته بود روی منبر. نگاهم ایستاده بود روی کلمهی «صلاحیت».
حرف میزد و من نمیدانم لبخند را از کجا میآوردم و آن «بله، درسته...»ها را.
صدای
خودم را هنوز میشنوم که از اعماق نمیدانم کدام چاه درمیآید و از آن نگاه سرد میپرسد
«حالا باید چی کار کنم؟» و دلم، هنوز مچاله میشود.
...
دستش
را گذاشت توی جیب بارانیام، دستم را گذاشتم توی کلاه کاپشنش. تمام راه یکبند حرف زد و من جز چند کلمه میان جملههای بیپایانش، چیزی نگفتم.
انگار نفس حبس کنی تا چلچلهای که بیهوا آمده روی شانهات، نترسد، از خواندن
نماند.
...
توی گوشم میخواند که دوباره نفست را حبس کردی؟ نفس بکش،نفس بکش... و لابد دیدهاند آن شب توی پیادهروی همیشه پرشتاب ولیعصر،
از چهارراه میرداماد تا ونک، یکی را که برای چندین قدم، دستهایش را شبیه پر پرواز
بازکرده، لبهی پیادهرو راه میرود و لبخند میزند.
...
دراز کشیده بودیم، غروب میآمد و اضطراب نبود و صدای دریا بود
از پشت پنجره. گفتم بهش که اولینبار
بعد از سالهاست که به اضطراب ِکسی نیستم. که کسی جایی منتظرم نیست، من هم منتظر نیستم، دیر و دور نیستم.
شبیه یک فنرم، که آنقدر کشیدندش که شد یک تکه سیم صاف.
یک تکه سیم بودن، صافی و بیاتفاقی غمانگیزی دارد، اما تاب
و توان پیچش و اضطراب فنر بودن را ندارم دیگر.
خندیدیم و فکر کردم، خوشبختی است کسی را داشته باشی که بیکه
بترسی غمش از غم تو سنگینتر شود، از اندوهت بگویی برایش.
نگوید بهت ایبابا، تو هنوز داری به این فکر میکنی؟ بداند که
باید دل به دل هنوزت بدهد گاهی و باز، هر دو آنقدر خلخلی باشید که میانهی تلخترین
هنوزها، چیزی پیدا کنید برای دستانداختن، و برای دقایق طولانی، خندیدن.
...
گفت خیلی سفر رفتیم امسالها! گفتم آآآره... و فکر کردم به
این سختترین سال، که سفر شد مرهمش.
...
دستها. دستهای مامان. دستهای من. چهرهی سرخوش و ورووجک
بچه، که این روزها انگار بیشتر دوستم دارد، هوایم را دارد.
و آن دریای پشت سر.