۱۳۹۴ مهر ۶, دوشنبه

.

پرسید چندم بود؟ گفتم شیش مهر.
گفت چه روز خوبی. اخم کردم و جاخورده، به پرسش نگاهش کردم.
لبخند زد که اگه نبود که حالا این‌جا نبودی.
خندیدم.
...

این، ناباورانه، شد خلاصه‌ی سالی که گذشت. با همه‌ی تلخی‌ها و سختی‌ها و اشک‌ها و شیرینی‌ها و شادی‌‌ها و آسانی‌ها و خنده‌هایش.

۱۳۹۴ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

.

طیف وسیعی از «از دست دادن» رو تجربه کردم، از قهر و سفر تا مرگ و جدایی. از ذره‌ذره‌ذره از کف دادن، تا به‌یک‌باره خالی شدن از داشتن و حضور. فکر می‌کردم دیگه هفت‌خوانش رو رفتم.
هه.
امشب که داشتیم از سر گاندی می‌اومدیم که برسیم ونک و من خدافظی کنم، نگاه کردم به اون گوشه‌ی جنوب شرقی میدون و دیدم چه عجیب تلخه، تو خیابونی آغشته به یادی مشترک، کنار «هم‌یادت» راه بری و ببینی دیگه همون خیابون که زیر پاهاتونه هم بین‌تون مشترک نیست.
و دیدم بازم انواع دیگه‌ای از «از دست‌دادن» هست و هر روزی که به عمرت اضافه می‌شه، قراره عمیق‌تر بکاوی زندگی رو، و‌ همون‌قدر که بیشتر دوست‌داشتن رو یاد می‌گیری، همون‌قدر سخت‌تر، و بی‌حرف و بی‌صداتر از دست می‌دی.

که به قول آقای شاعر، «تجربه‌های سنگین، ما را پاداش می‌دهند که آرام گریه کنیم.»