۱۳۹۴ آبان ۸, جمعه

.

سر شب است، شب بلند پاییز. خدانگهدار گفته‌ام، تنم هنوز بوی آغوشش را دارد اما دیگر جایی دیگرم. خاصیت غروب‌هاست، با توانایی گشودن تمام درهای مگو، تمام دریچه‌های نمی‌دانم.
هوا از باران پُر است، مه دارد. جمعه است و ماشین‌ها نه آن‌قدر زیادند که یک‌سر چشم‌اندازت را زایل کنند، نه‌ آن‌قدر کم که شهر دیگر زنده نباشد. دستم به دوربین نمی‌رود، شوق تماشا بیشتر از میل ثبت است.
دلم می‌خواهد به راننده بگویم نگه دارد که تماشا کنم، یا نه، بگویم باز برود؛ اما مقصد نزدیک است و راننده دیگر راه را می‌داند و مسیر نمی‌پرسد. باید بتوانم به‌ش بگویم این خروجی را رد کن، بزرگراه را بگیر و برو و بگذار تماشا کنم. یا شاید، او باید  از آینه‌اش نگاهی بیندازد و بپرسد ازم «برم؟» مثل دایی‌غفور «بوی پیراهن یوسف» که از شیرین پرسید «بچرخم؟» و به‌خاطر نگاه مشتاق شیرین، دور «آزادی» چرخید و چرخید.
گفتم دایی‌غفور... داشتیم «مسافران» بیضایی را تماشا می‌کردیم که گفتم «خانم‌جان» خود ِ یعقوب است. پچپچه‌ها دیگر از جنونش می‌گویند و او آرام و صبور، مکرر می‌گوید که نیامدن را باور ندارد، که «من از مهربانی‌اش چیزی می‌دانم که شما نمی دانید.»
راننده می‌پیچد توی خروجی، برای رفتن و رفتن، دیگر دیر است. نور سرخ‌وزرد ماشین‌ها پخش شده روی آسفالت، انگار همه‌ی شهر را ریسه کشیده‌اند، شبیه کوچه‌باغ خانه‌ی شیرین که دایی‌غفور برایش ریسه کشید.
یاد نور آینه‌ای هستم که رسید و چشم خانم‌جان را روشن کرد، یاد دویدن دایی‌غفورم و سکندری‌خوردنش، پیش از این‌که یوسف را به آغوش بگیرد، یاد رسیدنم، یاد آمدن، یاد این‌که پس از این‌همه نرسیدن و نیامدن، دیگر چو بید بر سر ایمان خویش...
آخ، راستی، برایت گفتم؟ امشب از خروجی شیخ‌بهایی که بپیچی به همت، بیدها تماشایی‌اند، یله داده بر زمین، سرگردان میان زردی و سبزی، خیسِ خیس...