۱۳۹۴ اسفند ۹, یکشنبه

.

دیده‌ای وقتی آن‌که باید درد از دلت بردارد، برنمی‌دارد، درد چطور مضاعف می‌شود؟ تصاعدی، به توان هزار هزار؟ 

۱۳۹۴ بهمن ۱۸, یکشنبه

کجاست خانه‌ی باد..

گاهی سپر را کنار می‌گذارم. 
می‌گذارم بادهای یاد بوزند. 
می‌گذارم که آن‌ها که دوستشان داشته‌ام، همراهشان سفر کرده‌ام، گذاشته‌ام چهره‌ام را آن‌وقت‌ها که از گریه ورم می‌کند هم ببینند، کنارشان جوری قهقهه زده‌ام که بعدش به خواهش و تهدید رسیده‌ایم که عکس‌ها را منتشر نکنیم، آن‌ها که کلمه‌هایی مخصوص خودشان دارند گوشه‌ای از ذهنم، کوچه‌ای، غذایی، شهری، آن‌ها که شبی کنارشان دراز کشیده‌ام و تا صبح حرف‌ها بوده و خنده‌ها و گریه‌ها و رازهای خنده‌‌ناک و دردآور، آن‌ها که بوی تنشان، عادت‌های ریز و ناپیدایشان را می‌شناسم دیگر، آن‌ها که چت‌های طولانی کرده‌ایم با هم، آن‌ها که همه‌ی این سال‌ها تعداد ای‌میل‌هایمان به تعداد انگشتان دو دست هم نرسیده و باز یاد کلماتشان، روشنم می‌دارد... می‌گذارم همه، به هرنوبت که می‌خواهند، بیایند و یادشان، حضورشان، در عین غیبت‌شان، بخراشدم. 
چه بسیارشان که روزها، سال‌هاست رفته‌اند دیگر، چه بسیارشان که جور دیگرند دیگر، ناشناس و غریب، تلخ. 
انگار روی بالای بلندی ایستاده باشم و دست‌ها فراخ، باز، انگار که بادها بخواهند بدرند و ببرندم، بی‌رحم، بی‌رحم.
ایستاده‌ام، تماشا می‌کنمشان، زور باد طرح چهره‌ام را به هم می‌ریزد، چه کسی می‌داند لبخند است یا بغض؟ فرقی هم دارد؟