۱۳۹۶ مهر ۱, شنبه

.

چقدر نوشتن سخت است. 
بگذار، به عادت غریب دیرسال ازیادرفته‌ای، برای تو بنویسم. 
برای تو نوشتن شاید نوشتن را وادارد که کم‌تر جان بکاهد. 
...
من هنوز روز می‌شمارم، باور می‌کنی؟ بخندی شاید. بگویی «تو ول نمی‌کنی.» بگویی «هرکی اذیتت کرد بزن در فلانش بره پی کارش. حتی من‌.» بعد بخندی که «حالا خوبه که با هیشکی این‌جوری نیستی، زرت با من...» 
یادت هست؟ دیروقت بود و به سقف نگاه می‌کردم، به روشنای گوشه‌ی سقف، از آن روشنایی‌ها که از عادت چشم به تاریکی می‌آید. برایت می‌گفتم یاد گرفته‌ام که دیگر به حرف هیچ‌کس نباید تکیه کنم، نزدیک‌ترین‌ هم. و میان حرفم گله‌ از تو هم بود. و تو فهمیده بودی؟ باهوش بودی، می‌دانستی، می‌فهمیدی. 
تو که می‌دانی، تو که می‌فهمی، بگو برایم پس چرا من هنوز روز می‌شمارم؟ چرا به این‌همه تاریکی عادت نمی‌کند چشمم؟ چرا روشنا نمی‌بینم؟
...
ماشین را نگه داشته بودی که تلفن واجبت را بزنی و جای خوبی نگه داشته بودی تا من دشت‌ها و درخت‌ها و تک‌وتوک خانه‌ها و راه‌های باریک میان تپه‌ها را نگاه کنم. 
پیاده شده بودم و در آفتاب آرام راه می‌رفتم. در سکوت‌های کوتاه میان گذر هر ماشین دیگر. چشمم به درخت تنومند بلوطی بود و تا تو از ماشین پیاده شوی و برسی بهم، نمی‌دانم التماس چه‌کسی را می‌کردم که می‌گفتم، برای خدا، هر لحظه‌ای که تاریک می‌شود و سخت، یاد این تماشا بمان. یاد تمام دشت‌ها و راه‌ها و درخت‌ها که آرزویت دیدنشان بود و دیدی... نه، یاد همین یکی، یاد بلندقامتی و سکوتش. نگه‌اش دار برای روزهای بی‌درخت. 
و وقتی رسیدی، برایت از بزرگی گفتم که گفته بود درخت خواهر آدمیزاد است. 
...
می‌بینی؟ همین کلمات را هم هی می‌نویسم و پاک می‌کنم. 
...
گفتی «یه‌وقتی قصه‌مو تعریف می‌کنی، مگه نه؟ یه وقتی می‌نویسی.»
و گفتی «به خاطر بسپار خانوم، به خاطر بسپار، لازم نیست جایی ثبت کنی.» 
خودت می‌دیدی تناقض را؟ 
من؟ می‌بینم که هرگز آن‌قدر بزرگ نشدم که بتوانم قصه‌ی خودم را بنویسم، بی‌که از خودم و دیگرانم نوشته باشم. 
...
می‌گردم دنبال لحظه‌های دوست داشتن. تنگنای دل سایه می‌اندازد روی تمام خاطرات. بی‌شکلش می‌کند. شبیه تور ماهیگیری که انبوهی ماهی ریز را یکی می‌کند، بار ماهیگیر سنگین می‌شود انگار نهنگ صید کرده، نه هزارهزار ماهی. 
نهنگ سنگینی روی دلم به گل نشسته و من تور را تار به پود می‌شکافم تا ماهی‌ها را بیرون بیاورم و رها کنم توی دریا. 
یاد به یاد. هر لحظه‌ی کوتاهی که آدم دست از دوست‌داشتن خود برداشته تا دیگری را دوست بدارد. 
...
ضبط ماشین فقط سی‌دی می‌خواند و نداشتیم‌. گاهی می‌زدیم به رادیو و میان به‌قول تو قدقد کردن مجری‌ها، گاهی موسیقی خوبی پیدا می‌شد. 
یک‌بار، نور بعدازظهر بود و دو سوی جاده انگور و ذرت بود، یک‌دست و انبوه، که ناگهان تریسی چپ‌من خواند «Sorry... All that you can't say» و نفسم بند آمد که «ئه... این... یادته؟» یادت نبود، می‌دانستم. غمم نشد. تمام خاطره را برایت گفتم، به‌خاطر آوردم. 
این است خاصیت یاد. 
دیگر می‌دانم که آدم می‌تواند در لحظات محبت، در دوتایی‌ترین‌ها هم تنها باشد. 
...
سال پیش برایم یک نارنگی ترش نارس خریدی اول مهر. من توی مشتم گرفتمش و نشانه گرفتمش برای پاییز آسان‌تری که در راه بود، و نبود. 
پاییز امسال لابد آسان‌تر است و من یک‌روزی، اوایل زمستان، به گلایه ازت پرسیدم چرا همیشه یک‌چیزی کم است؟ 
...
دلزده‌ام از کلمات. غریبه‌ام. 
لابد از غریبگی توست. امروز گردنبند دور گلویم را نگاه کردم توی آینه و فکر کردم یک‌روزی چه‌ دوست‌داشتنی وادارت کرده برایم بخریش و بدهی رویش حک کنند. 
و من خودم را می‌زنم به آن راه، اما هنوز از اشیا می‌ترسم. از چیزی از گذشته که نگهش می‌دارند، وقتی که آن چیز امروز دیگر نیست. 
...
غیاب و غریبگی، پس از آشنایی.
اگر بپرسی که چه چیز این جهان از همه ترس‌آورتر است. 
...
باید شکیبا بود و بی‌هیاهو و آرام.
باید خواند و یاد گرفت و نوشت. 
لحظه‌ی آخر خم شدی از پنجره‌ی ماشین و ازم قول گرفتی. 
هنوز به قولم وفادار نبوده‌ام. 
برایت گفتم همین روزها که گذشت، از فرهاد که خسرو به طعنه بهش گفت «از صبر کردن کس خجل نیست» و فرهاد، پاکباز و خسته گفت «این، دل تواند کرد، دل نیست‌».
می‌بخشی‌م؟ 
دنیا، همه‌ی عالم دنیا این روزها خسروست و به‌طعنه. 
و من پس از روزها و‌ روزها، این‌جا برایت یک‌سر پاکباز و خسته و بی‌دل، نوشته‌ام.