گفت فلانی رو میشناسی؟ سراغت رو میگرفت. میخواست ببیندت.
من فکر کردم فلانی که مُرده. یادم نیست این را بلند گفتم یا نه. اما یادم مانده که رفتم دیدم هست، نمرده. صفحهی اینستاگرام دارد اصلا و موهایش توی عکس پروفایل بلندتر از وقتی است که توی یادم مانده.
چقدر تعجب کردم که تمام این مدت فکر میکردم مرده. که چقدر هربار که از جلوی خانهاش رد میشدم دلم چنگ میخورد. که چقدر به تنهایی و ماتم آدمهایش فکر کرده بودم و اینکه با جای خالیاش چه میکنند.
بعد انگار خیالم راحت شده بود که هست. بیخیال این شده بودم که چطور دروغکی بهم گفتهاند مرده. همین که بود، جوان و امیدوار و سالم و شاد، شبیه عکس پروفایل اینستاگرامش، بس بود.
اما نمیخواستم ببینمش. از فکر دیدنش دلم آشوب میشد. اصلا دیدن چه معنی داشت وقتی آنهمه درد بیدرمان پشت سر مانده بود؟
همین که بود، زنده بود، کافی بود و دلم نمیخواست پای او و آدمهای دور و برش باز به زندگیام باز شود.
بیدار که شدم، چند لحظه طول کشید تا یادم بیاید مرده. نتوانستم مثل تمام خوابهایی که اذیتم میکنند، چون زیادی واقعیاند و این تفکیکشان از بیداری، زیاد و دردناک طول میکشد، اسمش را بگذارم کابوس.
اما تا ساعتها بعدش، حالی داشتم که نمیدانم اسمش چی بود. یک چیزی شبیه حس لحظهی شنیدن خبر مرگش. بُهتزدگی بیشتر، تا سوگ.
و بُهت از آن چیزهاست که نباید بهش بال و پر بدهی. حواست نباشد رسیده به تمام بدیهیات زندگیات که فرسوده شدهای تا از غم و فاجعه، تبدیلشان کنی به واقعیتی که باید باهاش کنار آمد.
ببین... دیدم توی یک سال گذشته چهار بار بیشتر اینجا ننوشتهام و حالا میبینم چه حیف. حیف برای خودم، چون تا این چند کلمه را ننوشته بودم، نفهمیده بودم چرا اینهمه از خواب دیدن بدم میآید.
آدم گاهی مینویسد که بکاود، بفهمد و شاید، رها شود.
.