۱۳۹۴ بهمن ۱۱, یکشنبه

.

دیگر رسیده بودیم به آن پیانوفروشی و چوبکده، که گفت از رازی که اویی که نباید، برای کسی می‌گوید که دلت می‌خواهد آخرین نفر دنیا باشد در دانستن. 
ساده و آرام و راحت گفت، ساده و آرام و راحت شنیدم، وقتی که گفته بودم بیا برویم آن‌طرف خیابان که آفتاب هست و دلم پیش سایه‌روشن درخت‌های ساعی هم بود.
 چندقدم قبل‌ترش، چشمم به پیچک‌های کوچه‌ی آبشار بود، که شانه بالا انداخته بود: «حالا دیگر اگر همه‌ی عالم هم بدانند چه باک، که آن‌که نباید، می‌داند.» و من خندیده بودم که این راز، هرچه که باشد، یک‌چیزی است مثل مگ‌گافین هیچکاک. 
یک‌جوری که روزها که ازش گذشت، دادوفریاد و اندوه و ترس که فرونشست، نگاهت که از اشک شفاف شد، می‌بینی که قصه، قصه‌ی راز تو نبوده اصلا، که حالا نزدیک‌ترین فاشش کند، یا نه.   
که قصه این‌جاست، که وقتی چیزی مثل آن مگ‌گافین لعنتی وسط است، چیزی «بزرگ و حیاتی»، چیزی «نابخشودنی و مرگبار»، چیزی «ترسناک و به‌زبان نیامدنی»، چطور نقاب از لبخند بزرگوار بازیگرها، از مهر و فهم و بخشایششان می‌افتد. و بازیگرها، آدم‌ها، همان می‌شوند که هستند. با بد و‌ خوب و ضعف و قوت‌شان، با مهری که پایش می‌ایستند و دلی که زیر پایش می‌گذارند. با رازی که برملایش می‌کنند تا تماشاگر بگوید طفلک‌ها، چه مظلوم بودند، چه حق داشتند.
و تماشاگر؟ حتی به ذهنش هم نمی‌رسد که قضیه‌ی آن مگ‌گافین چه بود. هرچه باید را دیده‌، شنیده‌ و قصه‌ی اصلی را، قهرمانش را، انتخاب کرده است. 
و می‌دانی دیگر، سال‌هاست دوره‌ی آدم‌های یک‌سر سیاه و سپید گذشته، ستاره آن‌کسی است که «بهتر»، «بی‌دادوهوارتر»، «زیرپوستی‌تر» و خلاصه، «قشنگ‌تر» بازی کرده است.