۱۳۹۶ تیر ۹, جمعه

.

 از خودآزاری معمول این روزها می‌گفتیم، این‌که مثلا صفحه‌های پرطرفداری در اینستاگرام باعث غصه و احساس بدبختی‌اند؛ که ببین٬ دارد رویای من را زندگی می‌کند و من نمی‌توانم. 
«ر» می‌گفت می‌داند فلان صفحه‌ی خاص با نمایش خوشبختی‌اش، سفر و همسفر و همسر و پارتنر و خانه و معاشرت و الخ، آزارش می‌دهد و باز نمی‌تواند خودداری کند و می‌رود می‌بیند و حالش بد می‌شود.
«میم» می‌گفت فلانی؟ می‌شناسمش، شک نکن که با شوهرش مشکل دارد به این دلیل و آن دلیل، و آن چیزی که می‌بینی و غصه‌اش را می‌خوری، همه‌ی ماجرا نیست. «آ» هم گفت می‌دانی بهمانی چطوری این‌همه راحت سفر می‌کند؟ گذرنامه‌ی غیرایرانی دارد و...
حرف بود و حرف بود و مثل خیلی وقت‌های شبیه این، آدم از این‌که می‌دید ناتوانی‌اش جمعی است و در این تاریک‌ترین گوشه‌های روحش تنها نیست، لذت پست و حقیری می‌برد. 
این وسط من یاد سیستم دفاعی خودم افتادم، که دیر کار می‌افتد و سوراخ و نشتی هم کم ندارد، اما کارم را راه می‌اندازد. که از یک لحظه‌ی خاص، غریزه‌ام می‌گوید دیگر آزار دیدن بس است. کلماتش، تصاویرش آزارت می‌دهد؟ نخوان، نبین. آنفالو و بلاک و میوت را برای همین وقت‌ها گذاشته‌اند. و این نه برای مشهورها و سلبریتی‌ها، که برای نزدیک‌ترین‌ها و عزیزترین‌هایم بیشتر صدق می‌کند. 
و می‌دانی، عجیبش این نیست که بعدش دیگر حتی وسوسه نمی‌شوم که بخوانم یا ببینم، این است که اگر از همان سوراخ‌ها و نشتی‌ها، بی که بخواهم با نوشته و عکسی که ازش دوری کرده‌ام مواجه شوم،  بس که همه‌ی جهان کوچک و حقیر ما در هم تنیده است، جوری دلم می‌ریزد و مضطرب می‌شوم که ساعت‌ها و گاهی روزها زمان لازم است تا فراموش کنم. 
فراموشی ‌... دیگر یقین دارم که آدم نه می‌فهمد، نه می‌بخشد، که فراموش می‌کند. و همه‌ی تقلای من برای فرار از فراموشی است و چه مضحک و دردناک است که باز بهش پناه می‌برم. 


۱۳۹۶ خرداد ۲۸, یکشنبه

.

یک ویدئو گذاشته بود توی صفحه‌ی اینستاگرامش، دست‌هایی که نت‌های آشنایی می‌نواختند روی کلیدهای پیانو، نت‌ها ایرانی بودند و حزنشان آشنا بود.
گذاشتم دو روز بگذرد تا بر شرم و «حالا چی فکر می‌کنه» غلبه کنم و بعد از گذشتن یک‌شبانه‌روز سنگین که دلت نشانه‌ای می‌خواهد از این کائنات که بگوید بهت تاب بیار، برایش به انگلیسی دست‌وپا‌شکسته پیغام بگذارم، که آشناست این نت‌ها، از کجاست؟
...
گفت «معلومه که اگه بودم الان پیشت بودم، که باید مواظبت بودم» و من که سال‌هاست می‌دانم آن‌ اگر، «قید»ی‌ست افتاده بر گردن تک‌تک اعضای دیگر آن جمله و از هستی و اعتبار ساقطشان می‌کند، من که این‌همه می‌جنگم با این نیاز به «مواظبت»، بس که وقتی که باید، اتفاق نیفتاده و حالا انگار «همیشه» هم برایش دیر است، منِ لجوج‌تر از همیشه‌ی این روزها، چند ساعت بعد بهش گفتم این جمله‌اش را می‌گذارم یک‌جای دور و امنی ته قلبم، برای روزهای سرد زمستان.
که مدتی هست که «ناگهان بهار، زمستان است.»
...
تپه‌ها و‌ جاده‌های پیچ‌واپیچ زیاران داشت تمام می‌شد، نور دیگر تاب برداشته بود به عصر و غروب. سپیدارها و علفزارهای حالا دیگر طلایی به رنگ نور را نگاه می‌کردم، دستم از پنجره بیرون بود و باد را مشت می‌کردم، رها می‌کردم، مشت می‌کردم٬ رها می‌کردم... و همایون می‌خواند «بیا، بیا، که مرا با تو ماجرایی هست».
فکر کردم که این غزل سعدی، چقدر شبیه روزهای من بود، و عجیب درد داشت که دیگر نمی‌گفتم شبیه روزهای من «است»، و مناظر زیبا بودند و‌ می‌دانستم به زودی تمام می‌شوند و بعدش بزرگراه است و تهران و غروب و خالی و اضطراب؛ مثل همین صدای همایون که تمام می‌شود و دیگر نمی‌خواند «مکن، که مظلمه‌ی خلق را، جزایی هست»... که تمام شد آواز، اما نرفت روی آهنگ بعد، همایون دوباره بالا و‌ رسا خواند «بیا، بیا، که مرا با تو ماجرایی هست» و دیدم، گاهی همین که همسفرت بداند الان باید همایون دوباره بخواند، تا دشت‌ها و سپیدارها و نور و «ماجرا» هنوز باشد، گیرم فقط پشت پلک‌هایت، خوشبختی کوچک بزرگی است.
...
در جواب پیغامم نوشت که ملودی از پیانوی محجوبی است، که بسیار دوستش دارد و به‌خاطرش ایرانی نواختن را یاد گرفته، که مجبور شده به خاطر جابه‌جایی پیانویش را رد کند برود و این، نواختن خداحافظی بوده است.
نوشتم برایش که من هم چندماه پیش خداحافظی کرده‌ام از سازم اما مثل او، نواختن نمی‌دانستم. نوشتم حالا می‌فهمم که چرا آن نت‌ها آن‌همه نزدیک و آشنا بوده‌اند. نوشتم که چه خوشبخت است که توانسته برای خداحافظی نت‌های محجوبی را بنوازد.
و ننوشتم که خداحافظی، چقدر شبیه همین نت‌های محجوبی است، محزون و آرام و پذیرفته و نپذیرفته، با شانه‌هایی افتاده و نگاهی خاکسار از باختن در میدان نگه‌داشتن و ماندن، وقتی دیگر کسی به میدان نمانده... از بخت خوش انگلیسی دست‌وپاشکسته دیگر به این واژه‌ها سواری نمی‌داد.

۱۳۹۶ خرداد ۲۲, دوشنبه

.

خیلی ساده گفت وقتی از مدرسه می‌نویسم، دردش می‌آید. یاد تجربه‌ی بدش از کار در آن مدرسه می‌افتد و هنوز بعد از سه سال، دردش می‌آید.
نوشته‌های «از مدرسه»، به گمان خودم صادقانه‌ترین و از دل‌ترین و کلی‌ترین و بی‌خطرترین نوشته‌های من هستند. چیزی در مرز احساسات و حتی به گمان برخی سانتی‌مانتالیزم، بخشی از رویایم که باقی مانده و علی‌رغم هرچه سختی و افتاد مشکل‌هایش، زنده نگه‌م داشته است. حالا، دانستن این‌که همین‌ها موجب درد کسی می‌شده‌اند که از قضا، دوستش دارم، که اصلا کار در آن مدرسه را مدیون معرفی او هستم...
می‌گذاری بگویم «دنیای غریبی است؟» می‌گذاری کلیشه‌ را غلیظ‌تر کنم و بگویم «غریب و بی‌رحم؟» 
چقدر می‌توانی باعث اندوه باشی و ندانی. و تازه، دانستن، آگاهی، جز سنگین‌تر کردن بار روی دوشت، چه‌چیز را تغییر می‌دهد؟ تا کجا پروای تغییر داری؟
...
 شجاعت، پاکبازی، فروتنی علی‌رغم غرور، دوست داشتن و به‌خاطرش صدمه دیدن، مواجهه با آن‌چه موجب درد دیگری است و برای کاستنش جنگیدن، واکاوی جان، همچون آن سنگ آسیا که دور خود می‌چرخد و در خویشتن، درشتی را هموار می‌کند... فکر می‌کنم به این‌ها و می‌ترسم، که چه راه دور و سخت و جان‌فرسایی است، محیط این آسیاب.  

۱۳۹۶ خرداد ۱۹, جمعه

.

قبل از بهار، سر زده بودند به باغچه و زنگ که زدم ببینم به سلامت رسیده‌اند یا نه، صدای محزونش گفته بود درخت بید وسط حیاط از برف سنگین شکسته. دلم ریخته بود و فکر کرده بودم به سنگینی روزها و شب‌هایی که گذشت. و ذهن نشانه‌پردازم، گفته بود با خود که شکسته اما هنوز سرپا و سبز است.
...
دیروز، فکر کردم زنگ زده که بگوید سالم رسیده‌اند، اما زنگ زده بود که این‌بار، جاخورده و ترسیده بگوید بید به‌تمامی خشکیده.
سکوت کردم، به یاد ندارم که برای خشکیدن درختی سکوت کرده باشم، آن‌ هم وقتی باید دلداری می‌دادم به آن‌ور خط که غصه داشت، اما ذهن نشانه‌پرداز، چیزی ورای غصه با خود داشت و باید در سکوت می‌جنگید که پنهانش کند.
...
امروز باز زنگ زدم و گفت پرسیده‌اند و‌ گفته‌اند ریشه‌ی درخت آفت داشته چندین ماه و شما نمی‌توانستید ببینید. که یک‌شبه نبوده این فروریختن.
به جان کندن و جان دادن بید زیبا فکر کردم. به تقلایی که همین بهار کرد و دوباره جوانه زد و سبز شد. و به این یک ماهی که در تنهایی خشکید.
...
گفت حالا باز باید کارشناس بیاورند که بگوید باید درخت را از ریشه دربیاورند یا از جایی روی تنه قطع کنند یا چی.
گفت هی چشمش به زیبایی باغچه‌ می‌افتد که خشک و زرد شده و غصه دارد.
گفتم درخت می‌کاری و جایش سبز می‌شود باز.
و می‌دانستم که تسلی بیهوده است و هر درخت، تا پا بگیرد و چنان ببالد که سایه بیندازد و شاخه‌هایش، شبیه گیسوی ترِ محبوبت شوند در باد، عمری باید. سخت دراز و سخت فرساینده.