از خودآزاری معمول این روزها میگفتیم، اینکه مثلا صفحههای پرطرفداری در اینستاگرام باعث غصه و احساس بدبختیاند؛ که ببین٬ دارد رویای من را زندگی میکند و من نمیتوانم.
«ر» میگفت میداند فلان صفحهی خاص با نمایش خوشبختیاش، سفر و همسفر و همسر و پارتنر و خانه و معاشرت و الخ، آزارش میدهد و باز نمیتواند خودداری کند و میرود میبیند و حالش بد میشود.
«میم» میگفت فلانی؟ میشناسمش، شک نکن که با شوهرش مشکل دارد به این دلیل و آن دلیل، و آن چیزی که میبینی و غصهاش را میخوری، همهی ماجرا نیست. «آ» هم گفت میدانی بهمانی چطوری اینهمه راحت سفر میکند؟ گذرنامهی غیرایرانی دارد و...
حرف بود و حرف بود و مثل خیلی وقتهای شبیه این، آدم از اینکه میدید ناتوانیاش جمعی است و در این تاریکترین گوشههای روحش تنها نیست، لذت پست و حقیری میبرد.
این وسط من یاد سیستم دفاعی خودم افتادم، که دیر کار میافتد و سوراخ و نشتی هم کم ندارد، اما کارم را راه میاندازد. که از یک لحظهی خاص، غریزهام میگوید دیگر آزار دیدن بس است. کلماتش، تصاویرش آزارت میدهد؟ نخوان، نبین. آنفالو و بلاک و میوت را برای همین وقتها گذاشتهاند. و این نه برای مشهورها و سلبریتیها، که برای نزدیکترینها و عزیزترینهایم بیشتر صدق میکند.
و میدانی، عجیبش این نیست که بعدش دیگر حتی وسوسه نمیشوم که بخوانم یا ببینم، این است که اگر از همان سوراخها و نشتیها، بی که بخواهم با نوشته و عکسی که ازش دوری کردهام مواجه شوم، بس که همهی جهان کوچک و حقیر ما در هم تنیده است، جوری دلم میریزد و مضطرب میشوم که ساعتها و گاهی روزها زمان لازم است تا فراموش کنم.
فراموشی ... دیگر یقین دارم که آدم نه میفهمد، نه میبخشد، که فراموش میکند. و همهی تقلای من برای فرار از فراموشی است و چه مضحک و دردناک است که باز بهش پناه میبرم.