طیف وسیعی از «از دست دادن» رو تجربه کردم، از قهر و سفر تا
مرگ و جدایی. از ذرهذرهذره از کف دادن، تا بهیکباره خالی شدن از داشتن و حضور.
فکر میکردم دیگه هفتخوانش رو رفتم.
هه.
امشب که داشتیم از سر گاندی میاومدیم که برسیم ونک و من خدافظی
کنم، نگاه کردم به اون گوشهی جنوب شرقی میدون و دیدم چه عجیب تلخه، تو خیابونی آغشته
به یادی مشترک، کنار «همیادت» راه بری و ببینی دیگه همون خیابون که زیر پاهاتونه هم
بینتون مشترک نیست.
و دیدم بازم انواع دیگهای از «از دستدادن» هست و هر روزی که
به عمرت اضافه میشه، قراره عمیقتر بکاوی زندگی رو، و همونقدر که بیشتر دوستداشتن
رو یاد میگیری، همونقدر سختتر، و بیحرف و بیصداتر از دست میدی.
که به قول آقای شاعر، «تجربههای سنگین، ما را پاداش میدهند
که آرام گریه کنیم.»