۱۳۹۵ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

.

چهارشنبه‌ها روز خواندن من است. برای پنجم‌ها سمک‌عیار می‌خوانم، برای چهارم‌ها خسرو و شیرین. غروب‌تر، برای پریسا و‌ میترا و مرسل، بیژن و منیژه، یا هر داستانی که پیش بیاید. 
امروز وقت رودررویی خسرو و فرهاد، وقتی داشتم می‌خواندم خسرو از خشم هوا را مشت می‌کند، مشتم را آوردم بالا، و دستم همان بالا مانده بود که یک‌آن نگاهم را هم از کلمات گرفتم و پرنیان را دیدم که هیجان‌زده تماشایم می‌کند و مشتش را گرفته بالا. 
دوباره نگاه انداختم پایین و فکر کردم وقت خواندن‌هایم، وقت گوش کردن‌هایشان، وقتی می‌توانم جادوی داستان را بدهم دستشان و‌ حواسشان را ازشان بگیرم، وقتی چشمان درخشانشان درشت می‌شود و مثل آهویی که صدایی بیش از صدای همیشگی باد شنیده، همه‌ تن‌ هشیار، خودشان را می‌سپارند به من؛ کاش یکی این‌وقت‌ها ثبت‌شان‌ کند، نگه‌شان دارد برای من. 
برای یاد‌آوری آن لحظه‌ی کوچک تأثیرم در این جهان، مثل سنگ کوچکی که در عبور بی‌اعتنای رودخانه، لب‌پر ظریفی می‌سازد، فقط.