۱۳۹۳ آذر ۲۷, پنجشنبه

.

یادت هست، هشتادوهشت، هرکس دیربه‌دیر به گودر دسترسی داشت، بعد از چندروز از هر ماجرا و اغتشاش و امید و نومیدی که می‌گذشت، تازه می‌رسید به اینترنت، و شروع می‌‌کرد به هم‌خوان کردن خبرها و الخ. بعد همه‌ی دردها انگار می‌آمد رو. آخ‌مان درمی‌آمد.
هر آدمی هشتادوهشت شخصی خودش را دارد. بعد گاهی می‌شود که بعد از هزاربار که از دیدار دوست قدیم شانزده‌ساله‌ات فرار می‌کنی، سرآخر دیدار ناگزیر می‌شود. و بعد، می‌دانی؟ سخت است بازگفتن از آن‌چه گذشت. سخت است گفت‌وگو. سخت است هم‌خوان کردن خبرهای تلخ. آن‌قدر که از صبحش دلهره داری. تلخی.
...
چیزی هست به اسم زمان که معنا می‌دهد و بی‌معنا می‌کند. زمان می‌گذارد فرکانس گریه در ساعت و در روزت، برسد به گریه در هفته، خدا یاری کند، لابد به گریه در ماه.
زمان زهر درد را می‌گیرد، روزی می‌رسد که ازت می‌پرسد همین بود؟ هه! چیزی نیست که. لامصب از معنا تهی کرده، لاغر و‌ چکیده و‌ تکیده‌اش کرده و حالا می‌گوید همین بود؟ بی‌انصاف، وقتی چاق و غول و آوار بود کجا بودی؟ چرا هرلحظه‌ات هزارسال می‌گذشت؟
گاهی هم مهربان است زمان. رفیق قدیمی را می‌بینی و می‌بینی که گفتن از درد برایش، برایت آسان است. انگار نه که یک‌سال است از دیدار گریخته‌ای. شرم می‌کنی اصلا که گریخته‌ای. می‌بینی که زمان معنا داده به رفاقتت. هرچند که دیگر زندگی و سلیقه و نگاهتان، هزارسال جدا باشد از هم، شانزده‌هزارسال نزدیکید به‌جاش، قدر همان نیمکت ته کلاس دوم تجربی دبیرستان مزخرف طاهره.
نشانه‌اش، که میان خنده‌ها و بغض‌ها و سکوت‌های میان کلمات محبت، یک انگشتر شرف‌الشمس هدیه‌ات می‌دهد، و تو همین سه‌روز پیش به عزیز دیگری گفته‌ بوده‌ای که چقدر دلت چنین انگشتری می‌خواهد.
...
بالا و پایین زیاد داشت امروز. و من روزهاست که نازکم.
اما نشتر آخر را آن خبر مدرسه‌ی پاکستان زد. لابد باید مثل من همین امروز با شصت‌تا دختربچه‌ی وروجک سر کرده باشی که بغلت کرده‌اند و از حرف‌هایت خندیده‌اند و گاهی هم از تشرهای ناگزیرت سرجایشان ساکت نشسته‌اند گیرم دست‌بالایش یک دقیقه، تا خرده نگیری به این گریه که تناوب یک‌بار در هفته را شکست. طاقت این‌یکی خبر دیگر نبود.
یادت هست؟ ما هشتادوهشت هم زیادتر از سهمیه‌مان اشک خرج می‌کردیم.
...
از روشنای آغوش رفیق قدیمی بازگشته بودم میان کوچه‌ی تاریک و دست‌ها توی جیب، نمی‌دانم از کجا، آن‌جور که افتخاری که هنوز خوب بود می‌خواند، افتاده بود توی سرم که «حال خونین‌دلان که گوید باز... از فلک، خون خم، که جوید باز»... و دیگر در خلوت کوچه، تکرار بلندتر از زمزمه بود که «حال خونین‌دلان... حال خونین‌دلان... حال.. خونین‌دلان...»
...
این نوشته جایش این‌جا بود، جای دیگر نوشته بودمش. آوردمش این‌جا که هنوز بیشتر از هرجایی خانه‌ی من است.

۱۳۹۳ آذر ۲۳, یکشنبه

.

همیشه وقتی میدان ونک هستم این فکر به سرم می‌زند. شاید چون همیشه تا پایان وقت اداری، تو بگو وقت زندگی، یک ون گشت ارشاد ایستاده آن‌جا، یا شاید چون همیشه همان طرف‌ها آدم‌هایی نه لزوما مارک‌دار و برندپوش، که خوشرنگ‌ و خوش‌لباس می‌بینم. شاید هم ربطی به آن دوگانه‌ی بی‌ربط ونک به بالا و ونک به پایین دارد، که ونک برایم نقطه‌ی صفر است، نه پایین و نه بالای شهر.
فکر می‌کنم همان‌جا، دم ترمینال تاکسی‌ها، به جای آن ون سبز و سپید و سیاه‌پوشانش که هربار مجبورم می‌کنند میدان را یک‌دور دیگر بچرخم تا جلوی چشمشان نباشم، درست هما‌ن‌جا، یک‌روزی یک کیوسک می‌زنم، با حضور یکی دو تا آدم چشم‌چران چشم‌پاک رنگ‌شناس و هارمونی‌دان، که آدم‌هایی را که بلدند حتی با‌ همان یک‌دو دست رخت‌ولباسی که دارند، قشنگ و مرتب و تمیز و به‌دل بپوشند، صدا کنند که یک‌لحظه تشریف بیارین این‌جا لطفا. بعد یک‌جوری تشکر کنند ازشان، مثلا عکسشان را بگیرند بگذارند توی همه‌می‌توانندقشنگ‌باشنددات‌کام، یا کارت قرعه‌کشی بدهند به‌شان که قشنگ‌پوش خوش‌شانس هر ماه را مشخص می‌کند و مثلا کارت تخفیف فلان فروشگاه لباس را هدیه می‌دهد.
یا اصلا، فقط یک‌کارت‌پستال بدهند به‌شان که مرسی که شهر را قشنگ می‌کنید، که چون مرد هستید با رنگ قهر نیستید، که حواستان به تناسب کمربند و کفش و کیف‌تان هست، هرچقدر هم که کهنه باشند، که کفش نوک‌تیز دوست ندارید، که اگر زن هستید با کفش پاشنه‌دار جوراب روشن اسپورت نمی‌پوشید، که بلدید تناسب‌های کم‌یاب محشری بسازید از تونالیته‌ی رنگ‌ها که به عقل جن هم نمی‌رسد، که ارزش گل‌گلی و چهارخانه‌ی ریز را می‌دانید.
همین برای این‌که روزشان را روشن کند کافی‌ست، نه؟ برای این‌که باقی مسیر را لبخند برنند، از آن لبخندهایی که آدم وقت به یاد آوردن خاطره‌ی خوبی می‌زند و عابران خیال می‌کنند آدم خل است.
و‌ مگر آدم از زندگی چه می‌خواهد؟
...
به میدان ونک که می‌رسم، فکر می‌کنم، خیال می‌بافم، لبخند می‌زنم و باز میدان را یک‌دور اضافه می‌زنم تا چشمم به سیاهپوشان آن ماشین سبز و سپید نیفتد.

۱۳۹۳ آذر ۱۶, یکشنبه

.

می‌گوید من هم نمی‌خوانم، چیزی را که باعث درد تو باشد، نمی‌خوانم.
...
می‌گوید دل من هم می‌لرزد در هر برخوردی با هرچه نشانه‌ از آن‌چه گذشت، تو که دیگر هیچ.
...
می‌گوید وقتی با همیم، همه‌ش نگرانم چیزی ببینی و به یاد بیاوری و غمگین شوی.
و نام می‌برد یک‌دوتا از چیزهایی را که می‌داند هیزم حریق یادند.
...
این روزها رفاقت را در این کلمات پیدا می‌کنم. 

۱۳۹۳ آذر ۱۴, جمعه

.

«خیلی‌ها دارند برای اربعین، پیاده می‌روند کربلا.
پارسال بود که تعریف می‌کرد از قول رفقایی که برای عکاسی رفته بودند آن‌جا و صحنه‌های غریبی دیده بودند.
غریب‌ترین‌شان برای من، تصویر آن مردی بود که آن‌همه راه پیاده آمده بود و رسیده بود مقابل حرم، سلامی و سر خم‌کردنی و بعد هم، همه‌ی راه آمده را بازگشته بود.
هرچه می‌خواهی بگو، اما من حسادت می‌کنم به حال آن‌ مرد؛ به آن استواری ایمان، به آن فروتنی، به آن سکوت و به آن هیچ نخواستن، جز لحظه‌ای تماشای محبوب، از دور.»
...
می‌بینی؟
گفته «خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن»، هیچ حد وسطی هم نگذاشته، هیچ راه برون‌رفتی، هیچ تخفیفی.
...