تا تلفن را بردارم قطع شد. فکر کردم زنگ زده حالم را بپرسد.
بس که ویران بودم و خیال میکردم ویرانترین، منام. تا آمدم من بگیرمش، تلفن میم
زنگ خورد. برداشت. دو کلام گفت «آره، پیش منه»، و گوشی را داد دستم. صدایش نامفهوم و
دور بود. «نذار به وسایلم دس بزنن...» داد زدم «چی کار کردی؟» و پکیدم. آنطرف او
سعی میکرد با آنهمه نامفهومی، منطقی حرف بزند، این طرف، من، بلند و واضح، داد میزدم، زار
میزدم.
آخ خیابان میرداماد لعنتی.
به میم گفتم برگرد، قرص خورده... و گریه آرام نمیگرفت. و
همهی ماشینهای لعنتی دنیا حقانی را بند آورده بودند. به میم گفتم نمیرسیم و باز
زار زدم. دوباره زنگ زدم بهش. برنداشت. به میم گفتم زنگ بزنم اورژانس؟ گفت «آدرسشو
دقیق داری؟»
آدرسش؟ همیشه چشمی رفتم پیشش. با خودش یا تنها. چهمیدانم
پلاک چند بود. رنگ در و سنگهای کهنهی دیوار را میدانستم. این که راهپله همیشه
بوی سیگار میدهد و چند پاگرد را باید رد کنی، تا در سمت راست، خانهی او باشد.
اما پلاک خانه؟ نمیدانستم. باید از غریبهها، دورترها، نشانی نزدیکترین را میگرفتم.
خودش زنگ زد. داد زدم «پلاک خونه رو بگو». باز آرام بود که «تقصیر هیشکی نیست.» نگذاشتم آرام باشد. داد زدم. پکید. گفت خستهام آذین، خستهام.
داد زدم که به من فکر نکردی؟ گفت که نمیتواند دیگر به کسی فکر کند. و باز یادم
افتاد که برای زنده ماندن درجهای از خودخواهی لازم است، و برای مردن هم.
به جان بچه قسمش دادم. چندبار. طاقت نیاورد. میان هقهقها
پلاک را گفت. گفت کاری نکن. نگفتم که کاری کنی. گفت در را قفل کرده. کلید توی در
است. داد زدم سرش. قطع کردم.
آنطرف خط صدوپانزده زن صبوری بود. چندبار گفت آرام باشم.
آدرس گرفت. گفتم شاید در قفل باشد. گفت زنگ بزن به صدوبیستپنج تا با ما برسند. گفتم شاید
پلاک اشتباه باشد. باز هم گفت آرام باشم...
سر کوچه که رسیدیم به میم گفتم «نگه دار من زودتر برم».
ماشینهای سرخ و سپید توی کوچه بودند. پیاده که شدم دیدم زانوها زه زدند. مثل خوابها،
خیلی از خوابها که میخواهم بدوم و پاها نمیدوند.
کشیدم خودم را، از تودهی مامورهای کلافه و همسایههای کنجکاو
رد شدم، از راهپلهی بوی سیگار گرفته، از پاگردها، از فرسنگها، فرسنگها، فرسنگها...
بیدار بود هنوز. هوشیار. قیافهی جدی و منطقی گرفته که چیزیم
نیست که...
و زانوها دیگر جلوی پایش شکستند. مثل خیلی بارها که این
روزها در بیداری، شکستهاند.
...
برایش نگفتم که تو اولبار برایم نوشتی «من غلام خانههای
روشنم.»
برایش بگویم که خانهاش روشن است.
برایش بگویم.