۱۳۹۲ آبان ۱, چهارشنبه

.

از آن ته کلاس گفت می‌شه بیت آخر رو یه بار دیگه بخونین؟ خواندم «سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل، بیرون نمی‌توان کرد، الا به روزگاران» و بعد سوال یکی دیگر را جواب دادم. دوباره گفت مصرع دوم رو دوباره می‌گین؟ اصن می‌شه بنویسین روی تخته؟ گچ را برداشتم و بالای تخته نوشتم «سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل، بیرون نمی‌توان کرد، الا به روزگاران».
یکی دیگر گفت خیلی قشنگه خانوم. آنکه خواسته بود بخوانم، بنویسم، در سکوت می‌نوشت. 

۱۳۹۲ مهر ۲۵, پنجشنبه

.

در «سکوت». یک

امیدواری‌اش، دل‌داری و شجاعتش، تنها تا آن‌جا کار می‌کرد که بتواند سکوت گلو و چشمانش را بشکند و او را صدا کند.
به محض آن‌که صدایش می‌کرد، انگار تمام آن شجاعت و دل‌داری و امیدواری، دود می‌شد و به هوا می‌رفت.
او می‌ماند و این پرسش که چرا صدایش کردم؟
این ترس که این‌بار چطور قرار است پشیمان شوم از شکستن سکوت؟

۱۳۹۲ مهر ۱۸, پنجشنبه

.

«شلوغم. گیجم. مضطربم.
آدم‌هایم را دوست دارم. می‌خواهم که خوشحالشان کنم. می‌خواهم که به همه‌ی کارها برسم. می‌خواهم که برای همه هدیه بخرم. می‌خواهم که زیبا باشم. می‌خواهم همه شاد باشند.
اما یک جایی، دورتر، درون‌تر از من، یکی به عبث می‌خواهد چنین صحنه‌ای بسازد، از آدم‌های آرام و شاد و کارهای به سامان رسیده و تمام شده، بعد در را آرام، جوری که کسی نشنود، ببندد، و توی تاریکی، برود که برود.»

۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه

.


چقدر سخت شده نوشتن. چقدر دور شده نوشتن. چقدر غریب شده نوشتن.
چقدر جمله‌های پراکنده دارم، آویزان ذهن، گوشه‌ی کاغذ.
چقدر ناممکن شده جنگیدن با که‌چی‌ها و چرا بنویسم‌ها و چی را می‌توانم بنویسم‌ها و ولش‌کن‌ها و تمام شد عمر نوشتنم‌ها.
...
گفتم نمی‌بینمش چون غمگینم می‌کند.
خندید که از نوشته‌های تو که غمگین‌تر نیست.
...
گاهی می‌دانی، نوجوانی و می‌دانی لاغر و دراز و نازیبایی، می‌دانی اما یادت نیست.
خیلی‌وقت‌ها توی عالم خودت، خیال می‌کنی زیبایی و به‌قاعده، و یادت نیست.
اما متلک‌ها و شوخی‌های پسرهای خیابان و دور و نزدیک‌های فامیل، هربار یادت می‌آوردند و هربار، روزها و روزها آینه را تماشا کردن سخت است.
...
نوشتن آیینه‌ی من است.
...
میان سفال‌ها و زلم زیمبوها می‌چرخیدم و فکر می‌کردم همه‌چیز لوس و باسمه‌ای شده یا دیگر راستی‌راستی «هیچی دلمو نمی‌بره» و تمام شد رفت؟ که صدای آهنگی آمد که دوستش داشتم.
از آقای پشت‌دخل موسیقی پرسیدم چی داره پخش می‌شه؟
اخلاق خوبی نداشت. گفت مال موسیقی یه فیلمه. سلکشنه، فروشی نیست. می‌خواین بهتون می‌دم اما.
گفتم اسم فیلم رو بگین خودم پیدا می‌کنم.
گفت کار شما نیست، تو این سایت‌های دانلود پیدا نمی‌شه.
گفتم من بلدم، و نگفتم من آذین لحظه‌ام باباجان. بعله، کرک و پرم ریخته، اما هنوز یابنده‌ی موسیقی‌های جهانم.
گفت خیلی‌ها اسم گرفتن و باز برگشتن گفتن برامون رایت کن.
گفتم باشه، فوقش منم میام می‌گم رایت کنین.
به‌اکراه گفت کاغذ داری؟
نداشتم. کتاب تازه‌ی شمس لنگرودی دستم بود. گفتم آره. خودکار داد دستم.
Le premire cry، گریه را هم همین‌طور انگلیسی گفت و من هم نیم‌انگلیسی و نیم‌فرانسه، توی همان کتاب که دستم بود، نوشتم و تشکر کردم و رفتم. به خیال اینکه به پسرک ثابت می‌کنم.
...
آمدم خانه، خسته و مرده‌ی یک‌عالم راه رفتن، سرچ کردم و دیدم که موسیقی کار آرماند آمار است، همان که موسیقی «بابا عزیز» را ساخته. داشتم از میان تِرک‌های موسیقی همین فیلم، دنبال آن‌یکی می‌گشتم که آن‌جا شنیده بودم، که یکی دیگر را پیدا کردم، از فیلم دیگری.
پیدایش(+)، از فیلم «زمین، از آسمان».
...
روزها و روزها بود که موسیقی این‌طور غافلگیرم نکرده بود. مدت‌ها بود از زیبایی‌اش این‌جور به گریه نیفتاده بودم.
...
این‌ خانه اگر این‌همه غریب و تک‌افتاده نبود، می‌توانستم بگویم شاید، شــــاید، تو، آقای جوان پشت دخل موسیقی نشر ثالث، می‌خواندی که چه ممنونم که موجب شدی به هوای آن موسیقی، این‌یکی را پیدا کنم.
آن‌یکی که سرش «کل‌کل» کردیم؟ بیمار اینم حالا، رها که شدم ازش، آن‌یکی را هم پیدا می‌کنم.
...
آخرین کلمات کتاب شمس این است: «کتابم را می‌بندم، جز من و تو، بر ساحل کسی نیست.»
پایین تر، میان سپیدی، لرزان و غلط نوشته‌ام «نخستین گریستن». 



عکس از این‎جاست.