۱۳۹۵ آبان ۸, شنبه

.

آخرین تصویرش را به یاد می‌آورم، آخرین باری که دیدمش. دوید از خانه بیرون و کیسه را از دستم گرفت. دلسوز و نگران؟ شاید. چندکلمه‌ای حرف زدیم و باز برگشت و من هم سوار ماشین شدم و رفتم.
تصاویر به عقب می‌روند، یکی‌یکی پشت هم ردیف می‌شوند و رنگ دوستی و مهرشان کم‌کمک پررنگ‌ می‌شود، بی‌شاید، بی‌تردید.
فکر می‌کنم که مرگ، چه بی‌رحم است و چه دل آدم را به رحم می‌آورد با خاطراتش، دردناک‌ترین‌ها حتی، و اندوه داسی با دسته‌ی بلند است که دلم را درو می‌کند. 

۱۳۹۵ آبان ۷, جمعه

و هنگامی که مرغان مهاجر در دریاچه‌ی ماهتاب پارو می‌کشند

توی شلوغی واگن مترو، فکر می‌کنم مردن میان جمعیت، لابد باید یک‌قدم از این‌حالی که دارم جلوتر باشد. زن‌ها هل می‌دهند و سوار می‌شوند و سوار می‌شوند و من هرچه محکم‌تر می‌ایستم، بازهم نمی‌توانم پشت‌سری‌ام را له نکنم. برمی‌گردم که دست‌کم عذر بخواهم، نگاهم می‌افتد به کمی آن‌طرف‌تر، دختر جوان محجبه‌ای که یک‌دستش به میله است و دست دیگرش کتاب «استانبول» اورهان پاموک. به تهران فکر می‌کنم، به حجم سیاه و فشرده‌ی «واگن بانوان» و فکر می‌کنم یعنی دختر به فصل حزن استانبول رسیده؟ نگاهش می‌کنم که چشم از کتاب گرفته و به دختربچه‌‌ای که روی پای مادرش نشسته، لبخند و پلک محکم می‌زند. 
من‌هم پلک‌هایم را محکم فشار می‌دهم. نمی‌دانم توی آن ازدحام، داغی‌وشوری پشت پلک‌ها را کجای دلم بگذارم.
...
 توی ترافیک ترسناک سرشب، راننده دستش را با دوتا گردو پیش رویم باز می‌کند که «بردار.» چندبار تشکر می‌کنم که نه، سرآخر، با آن لهجه‌ی غلیظ ترکی‌اش شاکی می‌شود که «نخریدم که، مال باغ خودمون تو تبریزه.» دیگر برمی‌دارم و می‌اندازمشان توی کیف. چندین دقیقه‌ی دیگر که منتظریم ابدیت بگذرد و چراغ سبز شود، باز گردو می‌شکند و مغزگردوها را با من نصف می‌کند. 
...
صبح به‌سختی از تخت کنده‌ام، شبش بارها بیدار شده‌ام و صدای باران کم‌جانی را شنیده‌ام. زیرچشمی آسمان نیمه‌ابری را پاییده‌ام و آژانس گرفته‌ام و تا ماشین سرپایینی چمران را نرسیده به دوربرگردان توحید و نپیچیده بالا و چشمم به کوه‌های تهران نیفتاده که تا دامنه سپید شده‌اند، لبخند نزده‌ام.
...
نامش سرمه است و شبیه اسمش، کوچک و باریک و سبزه‌رو. قر و اطوار دختربچه‌های نه‌ساله‌ی دیگرم را ندارد و جدی است. سرکلاس بچه‌ها از این حرف می‌زنند که آدم مدام چیز دیگری می‌خواهد و برایش مثال می‌زنند، سرمه هم دست بالا می‌برد. وقتی نوبتش می‌رسد، من‌من می‌کند و با خجالت می‌گوید مثلا وقتی می‌خواهیم به دنیا بیاییم خدا می‌پرسد می‌خواهی آدم باشی یا پرنده. ما می‌گوییم آدم، اما وقتی می‌آییم روی زمین، دلمان می‌خواهد پرنده باشیم. 
لبخند می‌زنم که «چه مثال خوبی سرمه، آفرین.» و فکر می‌کنم بله خدای بزرگ، پرنده، پرنده، پرنده.

۱۳۹۵ مهر ۲۳, جمعه

.

خانوم نون و خانوم میم، پنج‌، شش سالی هست که دیگر نمی‌روند و بیایند. دلخوری‌های ریزریز و‌گاهی هم درشت بین خودشان و بچه‌ها و شوهرهایشان، سر آخر دل خودشان را هم چرکین کرد و این شد که دیگر از هم بریدند و حالا دیگر جز به‌اجبار ختم و عروسی، هم را نمی‌بینند. چندماهی یک‌بار که زنگ می‌زنند به‌هم تا با لحن غریبه‌ای حال هم را بپرسند، چون لابد باید ثابت کنند که دوری فقط دوری است و رابطه هنوز نمرده، با لحنی غمناک و مراقب، فقط از آن بخشی از زندگی حرف می‌زنند که احساسات چندانی برنینگیزد. بیشتر از دردهای جسمانی می‌گویند، از دوا و دکتری که دائم باید پول بریزند به پایش. اگر هم چاره‌ای ندارند و باید خبر خوب را بدهند به‌هم، به‌خاطر وظایف خانوادگی، یا به‌خاطر دین‌ای که از صمیمیت قدیم بر گردنشان مانده، جوری خلاصه و بی‌تأکید ازش می‌گویند که انگار این هم قرص و دوایی است که باید زود بیندازند بالا تا تلخیش گلوگیر نشود. به اکراه ازش حرف می‌زنند، که یعنی جریان زندگی است و جوان‌ترها هلشان می‌دهند و آن‌ها هم چاره‌ای ندارند جز رفتن با موج، و اگر دست خودشان بود، فقط غم بود و غم.  
تماشایشان می‌کنم، و خودم را می‌بینم، وقت تقلاهای تلخی که برای از دست ندادن رابطه‌‌ای عزیز و نیم‌بند، ازم سر می‌زند. 
انگار که بخواهم بگویم فلانی، جای تو خالی مانده و زندگی بی‌تو ادامه ندارد.
و راستش، می‌دانم که تقلا مضحک است و دردناک و زندگی هم ادامه دارد، اما از واقعی نبودن آن اکراه خانوم میم و خانوم نون در بغل گرفتن شادی‌‌ها و سفرها و عروسی‌ها و صمیمیت‌های تازه، بس که هیچ‌کدام آن جای خالی را پر نمی‌کند، هیچ مطمئن نیستم. 

۱۳۹۵ مهر ۱۸, یکشنبه

...و آدم مثل شیشه

«مامان تموم کرد
دراز کشیده‌ام و کتاب را تازه باز کرده‌ام که پیغامش می‌رسد. بی‌هوا بلند می‌شوم و می‌نشینم. زنگ می‌زنم بهش و حرف می‌زنیم. صدایش آرام است و شوخ. دلم می‌خواهد پیشش باشم، به‌خاطر آن خستگی و آشفتگی پنهان در صدایش که می‌شناسم دیگر. اما فقط حرف می‌زنیم و ته‌ش مواظب خودت باش می‌گوییم.
کمی بعد برمی‌گردم به کتاب. داستان سربازی است که خبر مرگ مادرش را بهش می‌دهند و ما با او سوار جیپی می‌شویم که قرار است برساندش به پشت خط. در مسیر می‌فهمیم خیال سرباز راحت است که مادرِ او نیست که مرده و مادر آن سرباز دیگر است که با او تشابه اسمی دارد. قبلا هم چنین اشتباهی کرده‌اند. حساب‌کتاب کرده که می‌رود خانه و چندروزی طول می‌کشد تا بفهمند اشتباه شده و او تا آن موقع وقت دارد دندانش را درست کند و برود سینما و نفسی تازه کند. این را هم می‌فهمیم که چندماه است با مادرش سر این‌که بعد از مرگ پدر دوباره ازدواج کرده، قهر است. اصلا از لج مادرش ول کرده و آمده ارتش اسم نوشته. آن‌قدر هم نامه‌هایش را جواب نداده و پس فرستاده و پای تلفن که صداش زده‌اند نرفته که مادر دیگر دست کشیده از نامه نوشتن و تماس گرفتن. یک‌جایی دو تا مامور همراه سرباز، آگهی فالگیری را می‌بینند و می‌روند پیشش که او آینده‌شان را بخواند. سرباز نمی‌رود. دانستن آینده که کاری ندارد، فردا همیشه بدتر از امروز است. بیماری، زوال تن و مرگ به سادگی اتفاق می‌افتد. ساده و مسخره، همان‌طور که چندسال پیش سراغ پدرش آمده و او را با مادرش توی این دنیا تنها گذاشته.
به جاش سرباز می‌نشیند توی ماشین و فکر و خیال می‌کند و یادش می‌آید که مرگ چه‌قدر ممکن و نزدیک است. یادش می‌آید که دوری خودخواسته این وسط چه‌قدر بی‌معنی است و چه‌قدر بس است.
لابد برای همین باز ته دلش خالی می‌شود و تصمیم می‌گیرد تا رسید پشت خط، به‌جای ول‌گشتن‌ و استراحت، سوار اتوبوس شود و یک‌راست برود شهرشان پیش مادرش. تا دیگر قهر و دوری بس باشد. چشم‌هایش را می‌بندد و شهر به شهر و ایستگاه به ایستگاه می‌رود تا می‌رسد پشت در خانه و در که باز می‌شود، تعجب می‌کند که این‌همه آدم توی خانه چه‌کار می‌کنند و چرا شوهر مادر به استقبالش می‌آید که «چه خوب شد که اومدی.»
کتاب را که می‌‌بندم، چشم‌ها را هم، فکر می‌کنم که همین است. همیشه مثل این سرباز چشم‌ها را می‌بندم و پشت پلک‌ها شهر به شهر و خانه به خانه می‌روم و دری را می‌کوبم و باز که می‌شود ناگهان می‌بینم که دیر است. من هم پشت چشم‌هایم، فال می‌گیرم و آینده را می‌بینم و ازش می‌ترسم، چون شک ندارم که می‌تواند از امروز بدتر باشد. می‌شود آدم دیر کند، دیر بی‌خیال قهر و لجبازی شود. دیر برسد پشت در خانه‌اش، و در را که برایش می‌گشایند، اگر که بگشایند، خانه‌اش پر از غریبه‌هایی باشد که با چشمانی درمانده از همدردی نگاهش می‌کنند.
چشم‌ها را باز می‌کنم و فکر می‌کنم به سرباز، به راه کوچکی که نویسنده برایم گذاشته تا خیال کنم سرباز هم که چشم‌هایش را باز می‌کند، توی جیپ نشسته هنوز، و چند ساعت دیگر خودش را به اتوبوس می‌رساند و بعد هم خانه و به جای آن‌همه غریبگی، آن‌همه دیری و دوری، دست‌های مادرش در آغوشش می‌کشند.

۱۳۹۵ مهر ۱۵, پنجشنبه

.


وقت تماشای ابرها، حواسم بود که نگاه زن جوان و مرد پیر کناری‌م را سد نکنم، و گاهی که چشم‌ها را می‌بستم، فکر می‌کردم به این‌که انگار در مسیر یک فواره زندگی می‌کنم، همیشه در تلاش برای رسیدن به اوج، رسیدن به‌ش و بعد، فرو افتادن. 
و می‌دانی، دردناکی، و زیبایی‌ و شور و مزه‌اش لابد همین است که بالای فواره که هستم، می‌دانم فروخواهم افتاد. می‌دانم «لحظه‌»ام چه کوتاه خواهد بود، که زندگی‌ام بیش از هر چیزی، مزه‌ی قبل و بعد رسیدن به اوج را خواهد داد، نه خود اوج، اما آن لحظه‌ی رسیدن، آن اوج ناگفتنی، آن توانستن، لعنتی به همه‌ی دویدن‌های قبل و خستگی و دلتنگی‌های بعد، می‌ارزد.
..
سرشلوغی امسال باعث شد سالگشت‌های خوشایند و ناخوشایند را یک‌سر از یاد ببرم.
از خوشایندها، یکی‌ش این‌که تازه امشب یادم افتاد امسال شد ده سال که «لحظه» چسبید به نام کوچکم. 
نگهش داشتم، کج‌دار و مریز حتی، مثل هر حس عمیقی که داشته‌ام، به قیمت به عبث پاییدن به زعم دیگران، که دیگران، همان‌هایی‌اند که این پاییدن‌ها را عبث می‌بینند و دوست، آشنای من، معنای این جنگیدن و نگه داشتن را می‌داند، می‌فهمد.