۱۳۹۲ شهریور ۵, سه‌شنبه

.


درد این‌جاست که آدمیزاد نمی‌بخشد، فقط فراموش می‌کند.



*و با هربار سوزش پونز نوک‌تیز خاطره‌‌ای ته کفش، به یاد می‌آورد.

۱۳۹۲ شهریور ۳, یکشنبه

.


بنویسم که یادم بماند، وقتی کسی رنجور است، نازک، و گوشه‌ی ناخن حوصله‌اش به هر چیزی گیر می‌کند و دادش را درمی‌آورد، اگر با من بی‌حوصلگی کرد، صدا بالا بُرد، مثل همیشه‌اش با من نبود، من دیگر به دل نگیرم، به رخش نکشم، درد به دردش اضافه نکنم.
یادم بماند کاری نکنم که حالا توی این «هیری‌ویری» و واویلای دلش، دنبال رنجیدگی من هم بدود، خواهشم کند که ببخشم.
لعنت به من.
آسان بگیرم. آسان بگیرم. آسان بگیرم.

۱۳۹۲ شهریور ۲, شنبه

.

توی این سه چهار سال گذشته، خوب یاد گرفته‌ام که هیچ‌چیز برای آدم نمی‌ماند.
هرچه بیشتر بایگانی کنی، به خیال خودت حفظ کنی، دودستی و محکم بچسبی، بیشتر امکان از دست رفتن هست. حالا این چیزی که بایگانی می‌کنی، هرچه عزیزتر و غنیمتی‌تر باشد، درد از دست دادنش بیشتر است.
...
در مدت کوتاهی، فلش مموری و هارداکسترنال و ام‌پی‌فور پُر از عکس و موسیقی‌ام را از دست دادم. وبلاگ هم که خب، به فنا رفت.
عکس و موسیقی‌ها شاید همه باشند، پراکنده، این طرف و آن‌طرف، نوشته‌های وبلاگ هم هستند، دو سه نفر لطف کردند و برایم آرشیو شخصی‌شان را از نوشته‌ها فرستادند، با آن‌چیزی که از گودر و کشِ گوگل و سایت آرشیو برداشتم، به گمانم همه‌شان را دارم و فقط کامنت‌ها از دست رفت.
اما حالا همه‌چیز در عین پراکندگی، شبیه یک توده‌ی بی‌شکل است که روی هم تلنبار شده. یک‌عالم رخت شسته شده که بعله، چرک نیستند، اما یک کوه ساخته‌اند که کار هرکس نیست یک‌به‌یک از آن توده بیرون کشیدن، تا اکردن و اتوکردن و هرکدام را توی کشو و کمد خودش گذاشتن.
دست‌کم کار من نیست، توان و شهامتش را ندارم.
...
سال نود جا و مکان مشخصی نداشتم. لباس و کتاب و کفش، هر کدام یک‌ خانه بودند. بگذریم که هنوز ِهنوز هم خیلی چیزها مانده همان‌ور، اما همان روزها فهمیدم که می‌توانم ماه‌ها با یک دو دست لباس و خرت و پرتی که خیلی بخواهد جا بگیرد، یک ساک دستی را پر می‌کند، زنده بمانم.
بی که شبیه رویاهای ناشدنی‌ام سفر کنم، فهمیدم که می‌توانم خیلی سبک باشم.
می‌توانم بی خیلی چیزها، بی همان بایگانی‌شده‌های عزیز هم، زندگی کنم.
...
این‌جا خلوت و خالی است. نه تابلوهای آن‌ور را دارد نه موسیقی را و نه لینک‌ها را.
فقط نوشته‌ها را دارد و هر از گاهی موسیقی و تصویر ِ آن لحظه را. سواد و حوصله‌اش را یافتم شاید کم‌کم شبیه خانه‌اش کنم تا صدای آدم کمتر بپیچد.
اگر هم نه، که همین خلوتی خوب است.
آدم باید بتواند یک‌ خانه‌ی خالی ِ خالی داشته باشد اصلا. خانه‌ی آقای دنیرو توی فیلم Heat را یادت هست؟ با دیوارهایی سرتاسر پنجره؟ کنار دریا؟
...
خیلی‌جاها هست برای بودن و نوشتن، فیس‌بوق و پلاس و الخ، اما این مدت دیدم که دلم برای «فقط نوشتن» تنگ می‌شود.

کاش یک‌روزی «فقط نوشتن»‌ام محدود به جای بی‌اعتبار بربادرونده‌ای مثل وبلاگ نباشد.