چیزی شبیه آیینی کوچک و شخصی. چیزی که یواشکی باید توی گوش
تو بگویم تا نخندی. آنجور که آن استاد عزیز ادبیات میخندید و دست میانداختن که
آخه فال حافظ؟
فال؟ نه... گاهی که حرفی نیست، تسلایی نیست، راهی نیست،
امیدی نیست، وقتهایی که «هرگز کلام اینچنین ناتوان نبوده است»، از او میپرسم، و
او هم گاهی حواسش نیست و یکچیزی الکیپلکی توی هوا میگوید و باز دلم میشکند،
گاهی هم میان همهی بیتها، چیزی میگوید که دست خنکی است، چند لحظه روی چشمها.
تو بگو احتمال و تصادف و دلخوشکنک و خرافات، چه باک.
...
گفت:
باز آی که بازآید عمر شدهی حافظ
هرچند که ناید باز، تیری که بشد از شست