۱۳۹۵ دی ۴, شنبه

.

آفتاب دیگر آفتاب نبود. با آن‌همه سرخی گوشه‌گرفته در آسمان، فقط می‌شد خورشید صدایش کرد. شاخه‌های درختان دو سوی بزرگراه، خطوط به‌نظم نشسته‌ی سیاهی بودند، قاب این سرخی. باید می‌شد دوربین دست بگیرم و ثبتش کنم، اما داشتم حرف می‌زدم برایش. آن‌هم با صدایی که تمام خودش نبود، به این امید که نشکند، نگرید.  
حالا هم تنها کلمات را دارم. کلمات سترون، کلمات ناتوان؛ برای نشان دادن آن سرخی و سیاهی دم غروب. برای آن کلمه‌ها که برایش از امیدم به معجزه می‌گفت، به باطل‌السحر، برای نگاهم که به قاب جلو بود و ماشین‌‌ها که دور می‌شدند و غروبی که نزدیک می‌شد و دلی که باز تندتر می‌تپید دم غروب، برای نگاهش که بی‌که ببینمش، می‌دیدمش، که هر آن که راندن ماشین بگذارد، برمی‌گردد و نگاهم می‌کند.
کلمات، کلمات... جای این کلمات باید عکسی بود، به آن سرخی و سیاهی، و زیرش می‌نوشتم «در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش، آن داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم»، یا هیچ.
هیچ.

۱۳۹۵ آذر ۱۶, سه‌شنبه

.

بعدش حتی رفتم همان مغازه که رفتنی نشان کرده بودم، و کفش قهوه‌ای خوش‌ترکیب را پوشیدم و قیمت کردم. بعدتر یادم افتاد یک‌شبی با هم رفته بودیم همین مغازه و من کفش خریده بودم. اما این‌بار رفتنم نشانه‌ی هیچ چیزی نبود، نه گذشتن، نه اصرار بر این گذشتن. از آن اصرارهای الکی که هیچی‌م نیست و خوبم و آه، سلام به زندگی پیش رو نبود. فقط چندلحظه قدم آهسته کرده بودم جلوی ویترین و فکر کرده بودم الان با این حس غریب، نباید بروم کفش قیمت کنم که، و بعد دیده بودم حالا ضرری ندارد، و رفته بودم. 
بعدش تا برسم به ماشین‌خطی‌های فاطمی و‌ ببینم ون ایستاده و فکر کنم ون سوار نمی‌شوم که... با این‌همه بروم‌ جلو و از راننده‌ی جوان و خوش‌پوش و بی‌حوصله‌اش بپرسم می‌شود صندلی جلو نشست و او کف دستش را نشان دهد که بفرمایید و بعد ماشین پر شود و از ترافیک کوچه خلاص شود و راننده کفرش دربیاید از برنامه‌ی رادیو و بزند روی ضبط و یک‌هو موسیقی مثل آواری از آب‌شور فرو بریزد و گوگوش بخواند «توی گسترده‌ی رویا» و سدی از بهت و اندوه را بشکند، طول کشید تا بفهمم دارم گریه می‌کنم.