زن خودش را کشید کنار که من هم بنشینم. کنارش، کنار پنجره،
دختربچهاش نشسته بود، چهار پنج ساله.
زن با تلفن حرف میزد، بلند و خشمگین و آزرده. خیلی بلند و
خیلی خشمگین و خیلی آزرده. آخرش به آنکه پشت خط بود و من بیکه بدانم چرا، میدانستم
لحن صدایش خونسرد و بیجا و بیخود شوخ است، گفت برو به جهنم و تلفن را قطع کرد و زیر
لب فحش داد. بعد تلفن را، انگار که همان آدم پشت خطی باشد، با حرص خاموش کرد و گذاشت
توی کیف و زیب کیف را کشید و دستههایش را جفت کرد و دو تا دستهایش را گذاشت روی
کیف؛ انگار میترسید آنکه پشت خط بود از پشت خط و از توی تلفن و کیف، بیاید
بیرون، باز عذابش آوار شود جلوی چشمش.
بچه پرسید کی بود؟ زن گفت بابا.
دلم هری ریخت. از دست زن عصبانی شدم که به بابا جلوی بچه
فحش داده بود و گفته بود برود به جهنم.
دیدم که زن را هیچ دوست ندارم.
زن از راننده پرسید مسیر بعدیتون کجاست؟ مرد گفت شما کجا
میخواین برین؟ زن گفت پارک ساعی. راننده سر تکان داد که یعنی میبردشان.
بچه چند بار پرسید فلانی هم میآید؟ زن چندبار جواب داد که
نه. و کلافه نمیشد. با حوصله حرف میزد. از این میگفت که میروند خرگوشها و
جوجوهای پارک را ببینند. یکبار هم بچه ذوقزده جوجویی نشانش داد. زن هم همراه ذوق
او ذوق کرد و خم شد تا ببیند، و بعد سعی کرد خندهخنده به بچه بگوید چیزی که دیده
کلاغ است و جوجو نیست.
بچه هنوز کلاغها را هم جوجو میدانست. بچه هنوز آسانگیر و
مهربان بود.
زن یکبار دیگر تلفن را از توی کیفش درآورد تا به مادرش زنگ
بزند که «اگه دیدیش هیچی نگو، هیچیا، باشه؟ قربونت برم.» و من یواشکی دیدم که
کاغذدیواری تلفنش، عکس دختربچه است.
وقتی سر عباسآباد پیاده شدم، دیدم که زن را دوست دارم.