ای تهران، ای تهران بارانخوردهی گاه ابر و گاه آفتاب، ای شاخههای سرخ نارون و سبز کمجان بید، ای خواندن پرشور گنجشکها به هر ساعت روز، ای کوههای هنوز برفپوش و دور و باز نزدیک، ای بوی پاکی و تازگی که در کوچههاست، ای پنجرههای شفاف و بیغش، ای رنگ زندهی فرشهای آویخته به بامها و ایوانها، ای ازدحام دیوانهوار و منتظر خیابانها، ای هجوم خاطره و شوق و حزن روزهای آخر اسفند تهران، قرارمان را مگیر، زندهمان بگذار.
۱۳۹۵ اسفند ۱۸, چهارشنبه
۱۳۹۵ اسفند ۱۵, یکشنبه
.
ماشین سر هر کوچه میایستاد و راننده لفت میداد تا کرایه حساب کند و من همهش فکر میکردم پیاده شوم و بدوم زودتر نمیرسم؟ و پیاده نشدم تا رسیدم سر چهلم و دویدم بعدش، تا آنجا که نفس جا داشت. روزها بود که اینهمه سرآسیمه ندویده بودم برای هیچچیز و هیچکس. نزدیکهای خانه دیگر بهاجبار تپشهای قلب قدم آهسته کردم. تا دیدم که بارش زدهاند دیگر و دارند میبندندش که از وانت پایین نیفتد.
ترسیدم راه بیفتند. باز نفس جمع کردم و دویدم و رسیدم و نفسبریده سلام کردم و چیزی گفتم شبیه اینکه «دارین میبرینش؟» بیمعنی، دارند میبرندش دیگر. در لحظه چیزی بهتر پیدا نکردم برای اینکه نزدیک شوم و دست بگذارم رویش. دلم میخواست زودتر از آنها میرسیدم و سر صبر و تنها، توی خانه مینشستم کنارش و میگفتم بهش که ببخشدم که هفتسال کنارم بود و دست نزدم بهش. که حالا دستکم دادمش به کسی که دستی به سر و رویش میکشد و میبرد جایی که بچهها دست بگذارند روی کلاویههاش و یادش بگیرند، همانجور که آوین یاد گرفت. که شاید اینجوری کمتر دلم درد بیاید از رفتنش.
گفتم «نیفته... مواظبش باشین... بچهمه...» خندهشان نگرفت و اطمینان دادند بهم و فکر کردم لابد به این «لوسبازیها» عادت دارند.
عقب رفتم، دم در ایستادم، کنج دیوار، و تماشا کردمش که تسمههایش را سفت و سفتتر میکنند دورش و یاد «آتلان» افتادم که صاحبش، عاشقش، تسمههایش را رها کرد و اسب رفت، آنجایی که باید میبود.
آنقدر ایستادم تا جوانها خداحافظی کردند ازم و ماشین روشن شد و آرامآرام رفت و من از کنج دیوار درآمدم و تا خم کوچه تماشا کردمش و بعد، پشت کردم بهش و به هوای خریدن داروها، توی کوچه راه افتادم.
کوچه خالی بود، باد میپیچید، «خرد و خراب و مست»، و من پشت کرده بودم به رویایی که سوار بر وانت، لقلقزنان دور میشد و کسی نبود جز باد که اشکهای دیوانه را از خطوط چهره بردارد.
اشتراک در:
پستها (Atom)