۱۳۹۶ مرداد ۶, جمعه

.

نیمه‌هشیار، از درد مادرش را صدا می‌کرد. دستش را می‌فشردم و گاهی دست می‌کشیدم روی صورت سردش. درد می‌آمد و می‌رفت. هربار که می‌رفت خدا خدا می‌کردم بازنگردد، چشم می‌دوختم به خطوط چهره‌اش که لحظه‌ای گشوده می‌شد و باز، اولین تیر درد که اصابت می‌کرد، دوباره فشرده می‌شد، همراه دل من، که هربار همان خدا می‌شکستش.
با این‌همه، میانه‌ی زمزمه‌ی «ای جامه به خود پیچیده» و «خداوند یگانه است و جز او نیست، زنده و پاینده» توی گوشش٬ میانه‌ی اندوه و سراسیمگی از درد عزیزی که هیچ راهی برای کاستن از رنجش نداری، همچنان آن‌قدر خودخواه بودم که به این فکر بیفتم که من میانه‌ی چنین دردی، چه کسی را صدا خواهم کرد؟ 
و درد مضاعف بود که کسی پیدا نشد. دست‌کم آن نیمه‌ی آگاه از وسعت یا کوچکی جهانم، هیچ‌کس را پیدا نکرد. گرچه امیدکی ماند که شاید محبتی، امید به حضور بی‌منت و همیشگی، دست‌کم به خیال و گمان، جایی در نیمه‌ی ناآگاهم مانده باشد هنوز و‌ من به وقت چنین دردی صدایش کنم؛ گیرم که نباشد و هرگز نیاید. 

۱۳۹۶ تیر ۱۱, یکشنبه

عجب است اگر توانم، که سفر کنم ز دستت..

در احوال محمد ترمذی می‌خوانیم که در جوانی زنی زیبا او را به خود خوانده بود و شیخ درخواست او را اجابت نکرده و گریخته بود. سال‌ها بعد، شیخ چون پیر شد، روزی یاد از عمر رفته می‌کرد، و آن حادثه را به خاطر آورد. با خود گفت: «چه کردی اگر حاجت آن زن روا کردمی؟ که جوان بودم و بعد از آن توبه کردمی. چون این از خاطر خود بدید رنجور گشت، گفت: ای نفس خبیث پر از معصیت! بیش از چهل سال در جوانی این خاطر نبود. اکنون پس از چندین مجاهده پشیمانی بر گناه ناکرده از کجا آمد؟ عظیم اندوهگین شد و به ماتم نشست. 
سه روز ماتم این خاطر بداشت. بعد از سه روز پیغمبر را به خواب دید. فرمود که: ای محمد! رنجور مشو، که نه از آن است که در روزگار تو تراجعی هست، بل که این خاطر‌ تو از آن بُوٙد که از وفات ما چهل سال دیگر گذشت، و مدت ما از دنیا دورتر گشت و ما نیز دورتر افتادیم. نه تو را جرمی است و نه حالت تو را قصوری. آنچه دیدی از دراز کشیدن مفارقت ماست. نه آن که صفت تو در نقصان است.»
گناه از زمان است که می‌گذرد. 

...
چهار گزارش از تذکرة‌الاولیای عطار ِ بابک احمدی را می‌خواندم و به این‌جا که رسیدم، نشد کتاب را نبندم و فکر نکنم به آن اندوه ِدوری، اندوه سستی ایمان و امید. 
که گناه از تو نیست، از به درازا کشیدن مفارقت است. گناه از زمان است که می‌گذرد. 
کاش برای آن بزرگی که عطار قصه‌ی حزن غریبش را نوشته، این جمله تسلا بوده باشد. برای من که همیشه ناتوانی‌ام در برابر زمان، حزن مضاعف بود.