۱۴۰۰ دی ۱۵, چهارشنبه

آیین چراغ خاموشی نیست

 از سر خیابان باقرخان، برگشتم تا میدان توحید، و مرکز رادیوگرافی را که گفته بودند پیدا نکردم. حالا فکر می‌کنم چه خوب که پیدا نکردم، چون دوباره رفتم آن‌طرف خیابان که مسیر آمده را برگردم و از کنار همان روشنایی‌فروشی رد شدم که آمدنی، توی ماشین که نشسته بودم و مضطرب رسیدن بودم، فکر کرده بودم کاش می‌شد بگویم نگه دارد و بروم ببینم چراغ و آباژوری دارد برای آن گوشه‌ی خانه که دلم می‌خواهد روشن‌تر باشد، و معلوم بود که نمی‌شد. حالا هم عقل همین را می‌گفت. یک‌کم دم درش این‌پا و آن‌پا کردم که دیر می‌شود، وقتش نیست، دلت خوش است... اصلاً ببین توی مغازه شلوغ نیست؟ اما آخرش رفتم تو. از آن چراغ‌ها و لامپاهای طرح قدیم داشت که من دوست دارم اما همه جفت بودند و قیمت‌ها به جیب من نمی‌خورد. من یکی می‌خواستم، ارزان و ظریف و ساده. دو بار لاله‌زار را سرتاسر گشته بودم همین هفته‌ها که گذشت. بگذریم که وسط چه روزهای شلوغی و به چه حال غریبی. فروشگاه‌های اینترنتی را هم بالا و پایین کرده بودم. گران بودند و تازه به دل من هم نبودند. یک‌بار حتی به یکی که ای، بدک نبود و گران هم بود برایم، رضایت داده بودم و سفارش داده بودم و رسیده بود خانه و دیده بودم نه، زشت و قناس است، و دوبار هزینه‌ی پیک و چند روز تأخیر تا بازگشت پول به حساب و هزینه‌ی پس‌فرستادنش را هم به جان خریده بودم. 

  یکی دو دقیقه‌ای توی مغازه گشته بودم و می‌خواستم بیایم بیرون که چشمم خورد به چراغ، آخرین طبقه‌ی ویترین، آن بالای بالا. تک بود و مثل باقی جفت نداشت. قیمت پرسیدم. ارزان بود خیلی، آن‌قدر که باورم نشد و دوبار پرسیدم. بعد گفتم «می‌شه بیاریدش ببینم؟» مرد جوان با احتیاط آوردش پایین و من هم محتاط گرفتم دستم و پرسیدم کار کجاست؟ و منتظر نام کشور دوست و برادر بودم که گفت «کار پدرم بوده. همه‌ی این پتینه‌ها هم کار اونه.» دستم گرفتمش و به هلوهای کوچک روی شیشه نگاه کردم. جوان گفت «اتفاقا تا چندروز پیش یه جا دیگه گذاشته بودیمش...» خنده‌ام گرفت که این‌همه مدت این‌جا منتظرم بودی پس... و جرأت نکردم بپرسم پدر که کار دستش همه‌جا هست، خودش هم هست یا نه. 

  تا سر شب که برسم خانه، همه‌جا یک کیسه دستم بود که تویش یک جعبه بود. جوان پرسیده بود راهتون نزدیکه؟ گفته بودم نه. پس رفته بود از عقب مغازه برایم جعبه آورده بود و تمام آن چندجای بعدی که رفته بودم، چراغ کوچک را با خودم حمل کرده بودم. در آن راه رفتن طولانی آخر هم، که باد خیلی تند و خیلی سرد بود و با صدای توی گوشم بارها خوانده بودم «من و تو چه بی‌کسیم، وقتی تکیه‌مون به باده.» 

...

همان شب بازش نکردم، صبح گذاشتمش روبه‌رویم و تماشایش کردم. 

اشیاء برای من چیزی بیش از شیءاند. این چراغ هم برایم آن شب قبل از دیدنش است که از خودم ترسیده بودم. کیسه‌ی قرص‌ها را گذاشته بودم روبه‌رویم، و خیال کرده بودم شاید مقاومت بس باشد دیگر. اما تصمیم نگرفته بودم باز. ساعت گذاشته بودم صبح زود بیدار شوم، فهرست چند کار سخت از میان کارهای سخت و ترسناکم را نوشته بودم و گفته بودم اگر فردا هم مثل امروز... و شب چندتا از آن فهرست خط خورده بود و کیسه‌ی قرص‌ها باز برگشته بود توی کابینت و آن چراغ، خاموش توی آن جعبه و توی آن کیسه، تمام خانه را روشن کرده بود.



بعد از سه سال این‌جا نوشتم، آن هم به این دلیل احمقانه که متن کامل توی اینستاگرام جا نشد و بدم می‌آید از «بقیه در کامنت».

این که نوشته درباره‌ی چراغ است و عنوان هم چیزی است که دیگر اغلب بالای اعلامیه‌ی تحریم می‌نویسند و یکی دو روز کم‌تر و بیشتر کنیم، سه‌سال از مرگ این خانه می‌گذرد هم، از آن اتفاق‌هاست که نامشان ندانم چیست.

۱۳۹۸ خرداد ۱۸, شنبه

ته آیی در خیالم، چون ننالم


گفت فلانی رو می‌شناسی؟ سراغت رو می‌گرفت. می‌خواست ببیندت.
من فکر کردم فلانی که مُرده. یادم نیست این را بلند گفتم یا نه. اما یادم مانده که رفتم دیدم هست، نمرده. صفحه‌ی اینستاگرام دارد اصلا و موهایش توی عکس پروفایل بلندتر از وقتی‌ است که توی یادم مانده.
چقدر تعجب کردم که تمام این مدت فکر می‌کردم مرده. که چقدر هربار که از جلوی خانه‌اش رد می‌شدم دلم چنگ می‌خورد. که چقدر به تنهایی و ماتم آدم‌هایش فکر کرده بودم و این‌که با جای خالی‌اش چه می‌کنند.
بعد انگار خیالم راحت شده بود که هست. بی‌خیال این شده بودم که چطور دروغکی بهم گفته‌اند مرده. همین که بود، جوان و امیدوار و سالم و شاد، شبیه عکس پروفایل اینستاگرامش، بس بود.
اما نمی‌خواستم ببینمش. از فکر دیدنش دلم آشوب می‌شد. اصلا دیدن چه معنی داشت وقتی آن‌همه درد بی‌درمان پشت سر مانده بود؟
همین که بود، زنده بود، کافی بود و دلم نمی‌خواست پای او و آدم‌های دور و برش باز به زندگی‌ام باز شود.
بیدار که شدم، چند لحظه طول کشید تا یادم بیاید مرده. نتوانستم مثل تمام خواب‌هایی که اذیتم می‌کنند، چون زیادی واقعی‌اند و این تفکیکشان از بیداری، زیاد و‌ دردناک طول می‌کشد، اسمش را بگذارم کابوس.
اما تا ساعت‌ها بعدش، حالی داشتم که نمی‌دانم اسمش چی بود. یک چیزی شبیه حس لحظه‌ی شنیدن خبر مرگش. بُهت‌زدگی بیشتر، تا سوگ.
و بُهت از آن چیزهاست که نباید بهش بال و پر بدهی. حواست نباشد رسیده به تمام بدیهیات زندگی‌ات که فرسوده شده‌ای تا از غم و فاجعه، تبدیلشان کنی به واقعیتی که باید باهاش کنار آمد.


ببین... دیدم توی یک سال گذشته چهار بار بیشتر این‌جا ننوشته‌ام و حالا می‌بینم چه حیف. حیف برای خودم، چون تا این چند کلمه را ننوشته بودم، نفهمیده بودم چرا این‌همه از خواب دیدن بدم می‌آید.
آدم گاهی می‌نویسد که بکاود، بفهمد و شاید، رها شود.


.

۱۳۹۷ آبان ۲۱, دوشنبه

.


طرف‌های تخت طاووس یا سهروردی، سر خیابان سلیمان‌خاطر شاید. 
شاید، چون حافظه را نمی‌شناسم دیگر، که بعید نیست بگوید سلیمان‌خاطر و نه یک خیابان کنارش، چون تاب درخت‌هایش را همیشه دوست داشته‌ام، و آهنگ نامش را هم.
بهار بود هنوز، آن‌قدر که سبزی شمشادها این‌همه تازه باشد و جوی‌ها رنگ لاجورد. ما در خیابان‌ها راه می‌رفتیم. از کجا آمده بودیم؟ قصد کجا داشتیم؟ یادم نیست. پرسه می‌زدیم، که من تمام دوست‌داشتن‌هایم را با پرسه در کوچه‌ها و خیابان‌ها پیدا کرده‌ام.
تازه‌معلم بودم هنوز، برای بچه‌هایم خسرو و شیرین می‌خواندم. می‌دانستم تو این عاشقانه‌ی غریب نظامی را دوست داری، از همین بود لابد که از خسرو می‌گفتم، با این کلمه‌ی مضحک و من‌درآوردی که پشت‌بندش دست‌وپا زده بودم سر و وضعش را آدم‌وار کنم: «یعنی اذیت می‌کنه شیرین رو...»
صدای تو نیست، صدای من هم قرار نبوده باشد. قرار بوده برش دارم و رویش موسیقی بگذارم و دو خط شعر و بگذارم این‌جا. نگذاشته‌ام، فراموشم شده مثل تمام این فیلم‌های چندثانیه‌ای که دارم و ندارم. 
و یک شب، سه چهار سال بعد، جرأت کرده‌ام و رفته‌ام سراغ پوشه‌ی فیلم‌هایی که از پراکندگی و بربادرفتگی جان به‌در برده‌اند، و‌ بعد تو از آن طرف شمشادها، از میان غیاب سبز و آبی این چندثانیه آمده‌ای، ایستاده‌ای حاضر، منتظر، و صبر کرده‌ای که کارم با فیلم و دوربین تمام شود تا باقی پرسه‌ها را پی بگیریم، و بعد از این‌همه روز و ماه و سال، به یادم آورده‌ای که نظامی خسرو را دوست دارد، با همه‌ی رنجی که شیرین می‌برد، و من سه سال تمام در جواب بچه‌هایم که کفری و رنجیده، از سلامت عقل شیرین پرسیده‌اند، به خنده از دوست‌داشتن گفته‌ام.

۱۳۹۷ مهر ۷, شنبه

عجب است اگر توانم، که سفر کنم ز دستت_ ۲

گفت تو که به این زودی‌ها نمی‌آیی این‌جا، من این آخر هفته می‌آیم تهران. گفتم نه، صبر کن، آخر ماه من می‌آیم. به احتیاط پرسید چرا، گفتم تو تهران را دوست نداری و من مدت‌هاست مثل سایه تویش می‌چرخم و برای کسی که دوستش ندارد، پیشنهادی ندارم. و نگفتم از هر شوقی به خیابان‌هایش می‌ترسم. از هر نگاهی توی چشمانش می‌گریزم.
به‌جایش گفتم بگذار من بیایم آن شهر، برسم و حس کنم دیگر این‌جا دوستی دارم. 

۱۳۹۷ شهریور ۱۹, دوشنبه

.

برایم از گذشته‌‌هایت عکسی بفرست. عکسی بفرست که ندیده باشم. مثل همان که پیراهنی سپید به تن داشتی که به پیکر نحیفت کمی گشاد بود و آدم تماشایش که می‌کرد، یاد عصیان می‌افتاد، یاد آزادی. 
نشسته بودی و یک زانو را آورده بودی بالا و دستت از آرنج به آن تکیه داشت. نیم‌رخت به دوربین بود و نگاهت بی‌حوصله بود، بی‌توجه، شاید حتی کمی آزرده. گله داشت از من که از پس سال‌ها تازه تماشایش می‌کردم.
برایم عکسی قدیمی بفرست، از آن زمانی که نبوده‌ام، گم بوده‌ام یک جایی از زمان و مکان، در زندگی دیگری. 
دقایقی دراز به تماشایش خواهم نشست، دست خواهم کشید روی خطوط، روی رگ‌های دست، روی تاب مژگان و ابروها. دلم برای تکیدگی تن سرکشت خواهد فشرد و مثل همان بار که آن عکست را با پیراهن سپید دیدم، دیر، خیلی دیر، سفر خواهم کرد در زمان، و گله خواهم کرد از خودم، از تو، که ز چه دیر ماندی. که کجا بودی. 
کجا بودی.

۱۳۹۷ خرداد ۹, چهارشنبه

می‌دانسته‌اند هروقت باران ببارد، لل می‌نشیند پشت پنجره‌ی اتاقش به کمین آذرخش

مهتاب است. نور سپید و گرمش می‌ریزد توی اتاق. و چه‌قدر گرمی این نور سپید عجیب است. این موسیقی هم هست. همین موسیقی که یاد اوست. از سفر آمده بودم و دور شده بودیم باز هم، مثل همیشه‌ی بعد از هر سفر. و این «همیشه» را من بعد از بارها فهمیدم. بارها دلشکستگی، که چرا بعد از آن‌همه نزدیکی، باز این همه غریبه می‌شود. و بارها و بارها گذشت تا فهمیدم که شاید تاب دوری ندارد. این‌همه دوری و دور از دسترسی، بعد از آن‌همه نزدیکی. یا شاید، تاوان چنان نزدیکی، چنین دوری و غریبگی است. هرگز ندانستم. همین‌قدر فهمیدم که دیگر هر بار رنج نبرم از دوری. یا کمتر رنج ببرم.
موسیقی یاد اوست که داشتم پیرهنی را اتو می‌کردم و این موسیقی بود و من یادش بودم. به کیفیتی که دیگر دوری، فقط دلتنگی داشت و دلخوری و دلشکستگی، نه.
مهتاب یاد اوست. سپیدی و گردی ماه در آسمان، که ناگهان ایستاد و با انگشت نشانش داد و بعد بی‌حرف انگشت را گرفت سمت من. همان شکل محبت بی‌حرف و کودکانه و منحصر به خودش، که به کلام که درمی‌آید، این‌طور لوس می‌شود و دم‌دستی. نامرد لابد خودش می‌دانست که هیچ کلمه‌ای کنار محبتش نمی‌گذاشت.
...
توی حیاط آتش روشن کرده بودند. رسیده بودم به داستانی که دختری خودش را خلاص کرده بود اما دنیا دستش را رها نکرده بود هنوز. چندتا کبریت داشت و هربار که روشنشان می‌کرد، بیشتر به یاد می‌آورد چرا معلق بین دو جهان است و بیشتر پشیمان می‌شد.
صدایم کرده بودند که تو هم بیا توی حیاط و نرفته بودم. بچه هم اصرار کرده بود و نرفته بودم. تلخ و سخت بود همه‌چیز و دختر توی داستان نزدیک بود. بچه دوید توی اتاق، یک تکه سیب‌زمینی کبابی داد دستم، گونه‌ام را بوسید و گفت یه دقه فقط، اما بیا.
بچه که برگشت و دوید توی حیاط، انگار «کبریت زدم» من هم، «و برای آن روشنایی محدود، گریستم.»
...
ایستاده بودند سر کوچه، سرها رو به آسمان. یکی‌شان گفته بود مدت‌هاست خط آذرخش را در آسمان ندیده و دیگری گفته بود صبر کنیم تا ببینند. و دیده بودند و خندیده بودند از ذوق. بینشان کدام‌یکی شاعر بود؟ آن که دلتنگی کرده بود یا آن‌که گفته بود شکیبایی باید کرد؟


۱۳۹۶ بهمن ۲۹, یکشنبه

کجایید ای در زندان گشوده

نمی‌دانم مجوز بدهند بهش یا نه. اگر به سنت همیشگی «ما را که نمی‌گویند، ما که خیلی مردمسالار و خوب و خوش و سلامتیم» عمل کنند، یا اگر نفهمند کتاب چه دعوت به شورش ساده‌ و سرراستی‌ست، آن هم برای سیزده چهارده‌ساله‌ها، لابد که این یکی هم چاپ می‌شود و بچه‌هایی مثل بچه‌های من می‌خوانندش و می‌آیند سر کلاس معرفی‌اش می‌کنند. مثل یک داستان ساده. همان‌جور که داستان قبلی در یک سرزمین فانتزی افتاده، یا بعدی در صحرای آفریقا، توی این یکی هم ماجرا در آلمان شرقی است. یک‌وقتی که آدم‌ها تصمیم گرفتند وسط یک شهر، یک کشور، دیوار بکشند. و بچه‌ها بلدند تمام کارهای عجیب آدم‌ها را در طول تاریخ، جوری تعریف کنند که همه‌چیز مسخره به نظر بیاید، نه فرآیند کند و خونبار و اسفناکی که آدم‌ها را، زندگی‌ها را ویران کرده.
...
یک‌جایی از مستند «پیرمرد و دریا»ی ناهید رضایی، عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار نشر امیرکبیر، وسط آن تندتند و جویده حرف زدن مغرورش مکث کرد، از شیدایی گفت، از سرگشتگی. و بعد نتوانست جلوی بغضش را بگیرد. در تاریکی سالن سینما دوستم را دیدم که برگشت و نگاهم کرد. من هم نگاهش کردم و یادم نیست «وای» از من بود یا او. تا پایان فیلم، دست‌هایم روی دهانم بود. همان واکنش ناخودآگاهِ وقت اتفاق بد، وقتی تیمت گل می‌خورد.
ما آمده بودیم حرف‌های آدم‌های کارکرده و درِ زندان گشوده را بشنویم، آدم‌های به قول گلستان «امیدوار ساده‌ی سرراست»، تمام راه حرف زده بودیم ازش، که چقدر نیازمندیم به تماشای آن‌ها که توانستند.
بعد، بعد... عبدالرحیم جعفری بزرگ، آنچنان غمگین و سوگوار از سرگشتگی گفته بود.
...
توی آن داستان، همسایه‌ی پیری هست که از ابتدا سرسختانه مخالف وضع موجود است. خانواده‌ی راوی را تشویق می‌کند که در شرق نمانند و بروند به غرب. توی خانه‌اش جلسات مخفی برگزار می‌کند و اعلامیه منتشر می‌کند.
می‌گیرندش. و بعد که برمی‌گردد، راوی تا روزها صدای گریه‌ی پیرمرد را از دیوارهای نازک می‌شنود.
...
گفتند توی فیلم دیده شده که بی‌تاب است. که توی سلول بی‌قرار راه می‌رود و با لامپ ورمی‌رود و پیرهنش را درمی‌آورد و بعد از در بیرون می‌رود و ما دیگر تصویری از او نداریم که پشت آن در چه می‌کند.
من به یاد تصویرش این‌طرف دیوار می‌افتم که می‌گفت «می‌خواستم خواهش کنم از این جور صحبت‌ها مطلقاً مأیوس نشین، خواهید شنید، مدام خواهید شنید...»
...
برگشتنی اتوبوس سوار بودیم. ولیعصر باران‌خورده‌ی آخر شبِ خلوت و اتوبوس که انگار سُر می‌خورد در سرازیری‌اش و ما حرف می‌زدیم و من گاهی حواسم به راننده بود، به دسته‌گل نرگس ایستاده جلوی داشبوردش، به صدایش که توی بلندگو اسم ایستگاه‌ها را می‌گفت و بعد می‌گفت «نبود؟» به این‌که مرد و زن را از در جلو سوار می‌کرد، خوش‌وبش می‌کرد باهاشان و از زن پیری که صندلی جلو نشسته بود به شوخی می‌پرسید «مردا رو هم از همین‌جا سوار کنم یا بفرستمشون عقب؟» و رادیو را بلند گرفته بود و تخمه می‌شکست.
تمام راه یک گوشه‌ی چشمم به شیشه‌ی جلو بود، به آن دو خط منحنی که باران و برف‌پاک‌کن‌ها ساخته بودند و ولیعصر آخر شب نمناک و روشن و مردان و زنانی که توی اتوبوس کنار هم بودند و به هم صندلی تعارف می‌کردند. یاد وقت تماشای فیلم بودم، که یک آن تصور روزی که چنین آدم‌هایی، توی نمایش مهجور چنین فیلم‌هایی آن هم برای اقلیتی که آن‌ها را می‌شناسند نمی‌مانند، بی‌تابم کرده بود. یک لحظه تصور ریختن دیوار، وقتی نام و یاد و کار این آدم‌ها توی کتاب‌های درسی هست، و بچه‌های من از دیوارکشیدن مثل یک چز مسخره یاد می‌کنند که تا همین چندسال پیش، پدرها و مادرهایشان را پشت دیوارهای نازک خانه‌ها به هق‌هق می‌انداخته، یک لحظه تصور روزهای اتوبوس‌ها که با چنین شبانه‌‌ای غریب نباشند... چه شوری انداخته بود به دلم.
پیاده که می‌شدم، همه‌ی روی نداشته‌ام را جمع کردم و به راننده گفتم مرسی، حالتون خوش بود و حال ما رو هم خوش کردین.
همان‌جور به روبه‌رو نگاه کرد و چندبار گفت سلامت باشین.
...
رسیدم خانه، دوستی برایم صدای محمدعلی موحد را فرستاده بود که وقتی به اصرار ازش می‌‌خواستند بیت محبوبش از مولوی را بخواند، با آن لهجه‌ی زیبای ترکی پیرمردی‌اش سرآخر بیتی را به یاد می‌آورد و می‌خواند: «دست بگشا دامن خود را بگیر، مرهم این ریش، جز این ریش نیست».

۱۳۹۶ بهمن ۲۰, جمعه

..در حضرت کریم، تمنا چه حاجت است


خادم‌ها مهربان بوده‌اند تا الان. یکی‌شان حافظ را که دید گفت به‌به، بعد نه مثل باقی دفتر و دستکم و حتی قرآن که برای جست‌وجو باز می‌کرد، که انگار بخواهد فال بگیرد یک آن کتاب را باز کرد و من خندیدم که «قبول نیست...» خندید و زود بست. گفتم «چی اومد حالا؟» گفت «نمی‌دونم، مصلحت داشت...» به زبان خودش گفتم «ایشالله هرچی مصلحتتونه پیش میاد.» بعد اشتباهی رفتم به سمتی که یکی دیگرشان گفت «از این طرف.» و یادم نیست همان که حافظ را باز کرده بود یا کناری‌اش، گفت «مثل عاشقان، راه گم می‌کنن.» نتوانستم نگویم «بیست‌ساله نیومدم.» همان‌که حافظ را باز کرده بود، برگشت و نگاهم کرد و گفت: «پس التماس دعا.» گفتم «شما دعا کنید» که این محتاجم به دعا هرگز به زبانم نیامده.
بعد پشت دو تخته فرش سنگین ایستادم تا فکری به حال چادر سپید بکنم و موها و شالی که می‌افتاد و کتاب و دفترها را توی جیب جا کنم، یا بغض را کاریش کنم یا آماده شوم برای وقتی که آن دو تخته فرش سنگین را بزنم کنار و بعدش صحن خلوت نیمه‌شب باشد و دغدغه‌ای نباشد.
زن جوان خادم را گذاشتم کنار خلبان هواپیما که گفته بود اگر می‌روید حرم، ما را هم دعا کنید. بعد از آن‌که با لحن پاکیزه و خوش‌آهنگش گفته بود که از ورامین آمده‌ایم و کوه‌های اطراف تهران را رد کرده‌ایم (و من دماوند را پسِ ابرها دیده بودم و دلم باز فشرده بود) و از سمنان و شاهرود گذشته‌ایم و حالا می‌رسیم به سبزوار و نیشابور و کوه‌های بینالود و هوا این‌قدر درجه است و ارتفاعمان فلان‌قدر و سوختمان این اندازه. یک‌به‌یک و شمرده برایمان گفته بود، شبیه موسایی که در تنهایی صحرا دلش می‌خواهد با پروردگارش حرف بزند فقط. و من از نام‌ها کیف کرده بودم و دلم باز فشرده بود از نیشابور و آرزوی دیدنش و بعد، تا بنشیند هواپیما - و چه دست‌فرمان خوبی هم داشت آقای خلبان که خلاف همه‌ی تجربه‌های قبلم نه سرم گیج رفت و نه دلم به هم خورد- تا چرخ‌ها تقی صدا کند و هواپیما بنشیند، من کوه‌ها را تماشا کردم و آبادی‌های میان چین‌خوردگی‌های زمین را، سوسوی چراغ‌ها و خطوطی که هر لحظه روشن‌تر می‌شدند، یعنی‌که جاده‌ها، و سرخی آن انتهای آسمان. و دیدم اگر انتخابی بود برای موجود دیگری بودن، باز هم پرنده بودن انتخابم بود و تماشای زمین‌ و خطوط و رنگ‌های دیوانه‌وارش از کنار ابرها و باد و یادم افتاد که بچه تازه حرف افتاده بود که می‌گفت دلش می‌خواهد پرواز کند و وقتی حواله‌اش می‌دادیم به هواپیما، کفری می‌شد و بغض می‌کرد که نه... خودم می‌خواهم پرواز کنم، مثل پرنده‌ها. 
من هم دلم می‌خواست پرنده می‌شدم، یا دست‌کم کلماتم همان‌چیزی می‌شدند که می‌دیدم. می‌شدند چشم و از میانشان تو هم غروب را بر فراز کوه‌های بینالود می‌دیدی و خطوط جاده‌ها را و چراغ‌ها را و سرخی افق را و سپیدی تنک و اندک روی کوه‌ها را و خلبان همان‌طور که هواپیما آرام می‌نشست، می‌خواست ازت که دعا کنی برایش و آن‌وقت این خواستن طبیعی‌ترین خواسته‌ی دنیا بود. مثل خادم جوان که یک آن به خجالت حافظ را باز کرد و تو خندیدی و حالا فکر می‌کنی کاش نمی‌خندیدی و شاید خجالت کشید و دلش می‌خواست بخواند و نگذاشتی بخواند. و حالا دیگر لحظه گذشته است و کاریش نمی‌شود کرد.
...
بچه‌ها روی سنگ‌ها سر می‌خورند و دوست پیدا می‌کنند. از بیست‌سالگی ننشسته‌ام چنین جایی تا آدم‌ها را تماشا کنم. حالا دیگر سی‌وپنج‌ساله‌ام و زندگی، یا آن‌چه ازش باقی مانده، می‌ترساندم. خیلی وقت بود که دلم می‌خواست بیایم این‌جا،‌و هی عقبش می‌انداختم. ته دلم می‌دانم چرا. می‌ترسیدم بیایم و بعدش باز غم باشد. مثل همان بیست‌سالگی. انگار مطمئن باشی قرار است باز بیفتی و بشکنی، و اگر قبلش این آخرین تیر را هم خرج کرده باشی چه؟ یاد همان بیست‌سالگی افتادم امشب. آن بار سنگین که گذاشتم روی دوش خودم، روی دوش آن سفر، و بعدش که جهانم سخت‌تر شد و کسی باید بود که می‌گفت آسان بگیر بچه، این راهش نیست، و نبود. 
تا دیروز، تا همین چندساعت پیش خیال می‌کردم که می‌آیم و می‌خواهم ازش، خواست می‌دهد و نخواست، نه. حالا اما می‌دانم که نباید بخواهم.‌ که آمده‌ام تماشا، مثل وقتی که می‌ایستی آن طرف خیابان و تماشا می‌کنی محبوب را که می‌گذرد و حواسش نیست. 
می‌ایستم به تماشای آدم‌ها. آن زن که پیری خمیده‌اش کرده بود و چادر را گره زده بود پشت گردنش و چشم‌هایش آن‌همه هوشیار بود، آن مرد جوان که وقت خروج برگشت و کمی سر خم کرد و دست گذاشت روی سینه که یعنی خداحافظ، آن زن زیبای بلوچ با ناخن‌های حناگرفته و آن انگشترها و شانه‌های راست و برافراشته، که کف دستش را گذاشت روی در و من چشمم به انگشترها و حنا بود و به چهره‌اش که عجیب صلابت داشت. 
تماشای آدم‌ها، که امیدوارند و دل بسته‌اند و غم دارند و به کسی، چیزی، نمی‌دانم... به چیزی که نمی‌دانم احترام می‌گذارند و من این احترام را، این ملجأ و پناه را، دست‌کم تماشا کردنش را نیاز داشتم. دارم. 
گفتم، مثل آن مرد که دعا کردن یاد می‌داد، چیزی نخواهم، گفت‌وگو کنم. آدم‌ها را، نزدیکان را و آن زن جوان را و آن خلبان را به یاد داشته باشم و دیگر فقط گفت‌وگو کنم. 
و بچه‌ها را تماشا کنم و زن‌ها را که همان‌جور که اشک‌ها را پاک می‌کنند، با هم گرم می‌گیرند و می‌خندند و جاروکش‌ها جارو می‌کشند و مردها را که دست می‌کشند روی درها و آن سوسوی چراغ‌ها که میان کوه‌ها دیدم لابد دیگر خاموش می‌شود تا سپیده بزند و خط روشن نور، روی قله‌ها بیفتد و من چقدر این تماشا را دوست دارم. که از جهان، کاش این تماشا بماند برایم به همان ارزشی که هست. که از این دیوانه‌وار، تشنه‌ی سفر و گذر بودن، همین تماشا من را بس. 

۱۳۹۶ دی ۱۷, یکشنبه

.

بگویم برایش که روزی که آمد، بعد از روزها و روزها، سرآخر برف گرفت. شاگردان را نمی‌شد روی نیمکت نگه داشت و معلم را هم که بی‌قرار دیدن و بوییدنش بود. 
بگویم که در راه دیدنش، آن ابر تیره و سنگین را باد دیگر برده بود و تابناکی شاخه‌های خیس‌خورده زیر آفتاب تند عصر، دل می‌بُرد. 
بگویم که از صبحش توی دلم هی می‌خواندم «یحیای ما»٬ با همان موسیقی دود عود، «ای یار ما، عیار ما، دام دل خمّار ما.»
بگویم که دی‌ماه پیش از این وقت خوشی نبوده برایم، و حالا به‌خاطر آمدنش، آغاز زمستان هم خوش است. 
بگویم که گوشه‌ی دلم می‌نشیند، به همین آرامی و نرمی لحظه‌ی نخستین دیدارمان، به تاریخ هفدهم دی‌ماه هزاروسیصدونودوشش. 
بگویم که برای من، دیگر «نام تمام زندگان یحیی است.»

۱۳۹۶ آبان ۱۳, شنبه

.

توی آسانسور سرم را گرفته بودم پایین که جای دست‌های کوچک را دیدم. دو تا کف دست کوچک که تمام تن چسبناکشان را گذاشته بودند روی در، به تمامی و سخاوت.
لبخند زدم. به نوزاد در راه فکر کردم که به‌ همین زودی‌ها می‌رسد و شاید که جهان را یک‌سر رنگ نو بزند. 
شاید هم نه، اما همان بوی تنش، مثل گل‌یخ‌های چله‌ی زمستان‌ بچگی‌های مامان که می‌گفت، برایم بس است.