مرد سیاه پوشیده بود. ماشین بوی خوب میداد و ضبط چیزی شبیه مارش عزا پخش میکرد، شبیه ترومپتی که در تعزیه میزنند.
خسته بودم از آنهمه در شهر کوچک راه رفتن بههوای سرکشیدن آخرین قطرهی آن خلوت و آن نور. سرم را تکیه داده بودم به پشتی صندلی و بیرون را تماشا میکردم که پرسید: «نگه دارم عکس بگیرین؟» تشکر کردم که نه. گفت: «دیدمتون توی شهر دارین عکس میگیرین، خواستم بهتون بگم اونجاها که عکس نداره، باید بیاین اینجا، روم نشد.» و به باغهای خزانزدهی دور و بر اشاره کرد. «الان واسه همین از این مسیر اومدم.»
خندیدم. «کی میگه شهرتون عکس نداره؟ شماها عادت کردین به زیباییش.» رد خنده به صدای او هم رسید. «راست میگین. ولی خسته شدیم دیگه آخه. همه زندگیمون شده برگ.»
و همهی زندگیشان برگ بود. درختان میگریستند و شهر را اشکشان برداشته بود. برگها بودند و آدمها نبودند. صدای گریهشان از هر صدایی بلندتر بود و من به عمرم، غوغای سکوت را چنین بلند نشنیده بودم.
گفتم: «برف هم دارین اینجا، نه؟» گفت: «آره. یه چندروز دیگه حسابی زمستون میشه. حالا نگه دارم عکس بگیرین؟»
نه وقت بود و نه دوربین نایی داشت.
یاد آن پنجرهی آبی محجوب افتادم میان کاهگلها، میان سایهی چنارهای سربهآسمان، میان نور و حسرتی که از خاموش شدن دوربین به دلم مانده بود. نشان کرده بودمش برای یکبار دیگر رسیدن بهش. اگر که خراب نکنندش. اگر که بازگشتی باشد اصلاً و فرصت دیدار دوبارهای و به یاد سپردنی. اگر. اگر. اگر.
«حالا اگه زمستون هم نیومدین، بهار حتما بیاین. اردیبهشت اینجا خیلی خوبه.»
گفتم چشم و تشکر کردم و پیاده شدم.
و فکر کردم که از کجا میدانم؟ یکروزی شاید، با بهار بازگردم.