۱۳۹۶ خرداد ۱, دوشنبه

..آن سوخته را جان شد و آواز، نیامد

پرسید «بی‌معرفتی نبود این؟»
دیدم با همه‌ی اما و اگرهایی که می‌آورم، با همه‌ی همه‌حق‌دارندهایم، با همه‌ی محکم نبودن هیچ زمین لعنتی زیر پایم، نمی‌توانم بگویم «نه، نبود.» خسته بودم از سپر جنگجویی بودن، که مدت‌ها پیش، میانه‌ی جنگ، رها کرده بود و میدان دیگر یک‌سر از عیاران خالی بود.
...
تا سحر بارها بیدار شدم و بارها خواب دیدم که آمده. که قرار است بیاید.
آخر کلافه از جا بلند شدم که دیگر خواب نبینم.
دیدم شمع کنار تخت تا صبح، تا انتها سوخته.
تا عصر یادم نیفتاد که می‌شد بگیرد به پارچه‌ای و سوختن و تمام.
به جاش به لکه‌ی تیره‌ی روی میز عسلی کنار تخت فکر کرده بودم. به یادگار چنین شبی، که لابد دیگر من هم سپر انداخته بودم و دشمن، سوخته بود و کشته بود و برده بود. 

۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۴, پنجشنبه

.


دارم به این ترکیب غریب گوش می‌دهم، و فکر می‌کنم به فراق. به دوری. 
یادم می‌آید سه‌چهار سال پیش، بچه را دو سه هفته پشت هم ندیدم. بعد از آن وقفه، وقتی همدیگر را دیدیم، چندبار اشتباه صدایم کرد و ذهن و زبانش یک‌سر از خاطره‌ی دیگران، پر بود.
آن‌قدر که غمگین شدم، ترسیدم. دیدم اگر مدام نباشم، یادم به خاطرش نمی‌ماند. 
امشب یادم افتاد باز دو هفته است که ندیدمش، اما انگار این‌بار ته دلم اطمینانی هست، که کنار هم بزرگ‌ شده‌ایم این چندسال، و جایم در دل و جانش دیگر آن‌قدرها متزلزل نیست.
و راستش، بعدش فکر کردم به مرزهای این اطمینان. 
به دوری‌هایی که چشیده‌ام. به توانایی بی‌رحم فراق، به عادت و فراموشی. به نقابی که دوری از دوست‌داشتن‌ها برمی‌افکند، به غبار عادتی که بر مشقت‌های هجران می‌نشاند. 
این آقا، با این لحن بی‌غش و آرام می‌خواند «وقت است که باز آیی» و یادم می‌آورد که این «وقت» بازآمدن، رسیدن، می‌تواند بگذرد، «دل بی‌تو به جان» می‌آید و بعد باز زنده می‌شوی و دیگر، اگر باز آید، اشتباه صدایش می‌کنی و ذهن و زبانت، پر است از یاد کسان دگر. 
این صدا یادم می‌آورد که سال‌ها با این جنگیده‌ام. با این «وقت»، دائم عقبش انداخته‌ام. 
یادم می‌آورد که چه دن‌کیشوت خسته‌ای هستم.


این نوشته را یک‌سال پیش نوشتم، دو سه هفته بیش و کم.
و حال؟ هنوز همان است و نوشته باید برگردد به خانه‌اش.