۱۳۹۳ شهریور ۷, جمعه

.

تو دستت هرچندوقت یک‌بار می‌رفت سمت دسته‌کلیدت، شاید فقط می‌خواستی با چیزی بازی کنی، آن‌جور که مثلا من، وقت حرف زدن ساعتم را درمی‌آورم و با بندش بازی می‌کنم.
اما من هر بار می‌پرسیدم «می‌خوای بری؟»
هربار می‌ترسیدم از رفتن.
هیچ‌باری فکر نکردم داری بازی می‌کنی.
هیچ‌باری عادت نکردم.
...
شاید هم هربار می‌خواستی بروی.
شاید هربار دلت نمی‌آمد.

۱۳۹۳ شهریور ۳, دوشنبه

.

از شهروند و هایلند. از پسوند چیلی و نام هر غذای تند. از فلفل و تربچه. از موز. گوجه سبز. از خانهی آجری. از هرچیز گلگلی. از گل‌ومرغ. از چهارخانهی ریز. از زبالهی تر و خشک.
از هر سینما و تآتری توی این شهر. از میدان ونک و آن خط عابر که سرم پایین بود و ندیدم و گفتی انگار دریبلت زدم. از خیابان فلسطین که نفس تهرانم است. از تالار وحدت و ایرانشهر و برج میلاد. از میرداماد٬ از شهرکتاب آرین. از اسکان. از بتهوون. از خیابان قبادیان.
از ظفر که هربار ازش رد شدیم عجله داشتیم و قرار میگذاشتیم دفعه‎‎ی بعد نگه داریم که من از گلفروشیهاش گل بخرم.
از شهرکتاب مرکزی. ابن‌سینا‌. نشر رود و چشمه و ثالث. از اسباب‌بازی‌فروشی. هرجا که باشد.
از انقلاب. از کوچه‌های شهرک‌غرب. از ولی‌عصرِ ونک تا فاطمی. از مدرس که بپیچیم توی عباس‌آباد. از سر عباس‌آباد و لباس‌فروشی‌های ولیعصر. از دوراهی تا تخت‌طاووس. از تمام تخت‌طاووس و عباس‌آباد. تک‌تک چهارراهها و چراغهاش. از چراغ طولانی چهارراه پیروزی گیشا و همهی کوچه‌هاش و بوسه‌های تندی و یواشکی‌ش. از کناره‌ی پارک ساعی که نشستیم و ذرت خوردیم. از هانی. از کاخ موزه. اردک آبی. از یوسف‌آباد و جهان‌آرا و مدبر. از جم و کوچه‌پس‌کوچه‌ها تا خانه. از سنایی‌‌. از همت و آن محلهی دوستان.
از «درخت»ام. همت، بعد از پل برزیل.
از رشت. لاهیجان. تبریز. کیش‌. از جادهی فیروزکوه. از باران دیوانه‌ای که تن را خیس کند.
از هواپیما. از پیتزا خوردن. از زنگ زدن و غذا سفارش دادن. از غذا پختن. از نام سریال‌ها. از زیرنویسی که عقب باشد.
از پاساژها، همه‌شان. از سایز دوایکس‌لارج و چهل‌وچهار. از رنگ آبی‌. از بنفش. از عینک. از استقلال. فوتبال. شطرنج. از کفش‌فروشی ارسی. از کفش‌های اسپرت بی‌بند. از آقای غنچه...
ذهنم، دلم دارد فهرست می‌سازد، یک‌نفس، بی‌رحم، و امان نمی‌دهد.

۱۳۹۳ مرداد ۳۰, پنجشنبه

.

نامه‌ها را درست نمی‌خوانم. آن‌ها را که می‌دانم تلخ‌اند، هیچ.
آن‌ها را که مجبورم بخوانم، یک‌بار می‌خوانم و بعد دور می‌ریزم، دیلیت.
اس‌ام‌اس‌ها را هم بعد از خواندن پاک می‌کنم اگر دور باشند. هی هربار بازمی‌گردم به آخرین‌ای که محبتش رنگ رعایت نداشته، یا رنگ نگرانی.  
می‌دانم حافظه‌ام در به یاد آوردن تلخی‌ها بی‌نظیر است، اما نمی‌گذارم جولان بدهد بیش از این.
شواهد تلخی را، هرچه می‌توانم پاک می‌کنم دیگر.
می‌دانم ذهنم خاطرات را به یاد می‌آورد، خوش و تلخ، در وقت‌های نامنتظر، وقت‌های نباید، اما دارم پیر می‌شوم و به غباری که بی‌تخفیف بر همه چیز می‌نشیند، امید دارم.
«آفتاب ابدی یک ذهن بی‌خدشه؟»
دلم می‌خواهد ذهنم خدشه بردارد دیگر.
آفتاب ذهن هم کم‌رنگ می‌شود، شبیه نور عزیز زمستانی.




* با هم از «فرنی و زویی» گفته بودیم و گفته بودم به‌ش که وقتی کتاب تمام شد و بستمش، نفسم بند آمد. یادم هست که فکر می‌کردم چطور یک‌نفر می‌تواند این‌همه خوب بنویسد؟ این‌همه ما را، دل ما را بنویسد؟
حرفم نمی‌آید این‌روزها. برایش صدای لوسین زاکاریان را فرستاده بودم. صدایی که حزنش قدم‌هایم را توی خیابان کند می‌کند.
برایم صدای خودش را فرستاده، تکه‌ی آخر «فرنی و زویی» را برایم خوانده.
«یه راز وحشتناک رو بهت می‌گم- داری گوش می کنی؟ هیچ‌کی تو دنیا نیست که خانوم چاقه‌ی سیمور نباشه. این شامل پرفسور تاپر تو هم می‌شه، رفیق و همه‌ی فک و فامیل لعنتی‌ش. هیچ‌کس هیچ‌جا نیست که خانوم چاقه‌ی سیمور نباشه. این رو نمی‌دونی؟ هنوز این راز لعنتی رو نمی‌دونی؟ و هنوز نمی‌دونی- به من گوش کن- نمی‌دونی خود خانوم چاقه کی‌یه؟... ای رفیق، ای رفیق. خود مسیحه. خود مسیحه، رفیق.»
و با کلمه‌ی مسیح، با کلمه‌ی رفیق، دیگر از گریه گریز نمی‌توانم. 

۱۳۹۳ مرداد ۲۷, دوشنبه

.

صدای ضبط‌شده پشت خط گفت «نوبت شما در صف دریافت نوبت، شش می‌باشد»، بعد آهنگ انتظار پخش شد.
ملودی‌ش آشنا بود، پاپ دهه‌ی پنجاه. گوگوش یا داریوش؟ یادم نمی‌آمد. یک‌وقتی به ملودی‌های دهه‌ی پنجاه با اجرای گیتار آرمیک اجازه‌ی انتشار دادند. اسم آلبوم را هم گذاشته بودند «بهار در پاییز». بعدها شد موسیقی متن رستوران و آسانسور و مرکز خرید. همان‌ اول‌ها که آلبومش پخش شد، خیلی گوش می‌دادم و اگر می‌فهمیدم هر آهنگ مال کدام ترانه است، ذوق می‌کردم. خیلی وقت‌ها هم نمی‌فهمیدم.
از سال شصت‌ونه تا هفت، هشت‌سال بعدش، نوروزها که شوی طنین و رنگارنگ می‌آمد، ما نمی‌دیدیم. کسی توی خانه‌مان دل و دماغ نداشت. از یک سالی دختردایی‌ها و دخترخاله‌ها هم با اپل‌ها و کریپس‌ها و تی‌شرت‌های شلوغ‌پلوغشان نیامدند پیش‌مان که نوارکاست تازه بیاورند و به من و علی بگویند «اینا چیه گوش می‌دین؟ یه‌بارکی نوحه بذارین دیگه.»
«اینا» چی بود که ما گوش می‌دادیم؟
من توی کار قدیمی‌ها بودم. کسی حوصله نداشت گل‌نراقی و عماد رام و سیمین‌غانم را بهم معرفی کند. این‌ها جایی مانده بودند پشت تاریخ و من با تک‌آهنگ‌هایی که اتفاقی از نوارکاست‌های قدیمی مامان پیدا می‌کردم، تک‌به‌تک کشفشان می‌کردم و بعد که برای خودش هم می‌گذاشتم گوش کند، تازه یادش می‌افتاد و یک‌چیزی، انگار از خیلی دور، اما زنده، هنوز زنده، می‌آمد توی نگاه و لحن آه‌اش.
چهارده، پانزده‌سالگی، از پریسا کاست فروغی را که گرفته بودم و یک‌ بعدازظهر تنهایی گوش می‌کردم اولین‌بار، بابا توی راهرو شنیده بود و خیال کرده بود صدای ضبط همسایه است و همان‌جا نشسته بود به یاد «آدمک» خسرو هریتاش و «ای که تو، دادی جانم، گو به من، تا کی بمانم» و یاد سینما رفتن‌ها و لابد مِی زدن‌های بعدش کرده بود.
علی در کار چیزهایی بود که ارشاد آن‌ سال‌ها آزاد کرد. موسیقی فیلم‌ها، سنتی‌ها، تلفیقی‌ها و الکترونیک‌ها و نئوکلاسیک‌ها و چند نفری که مرده بودند و دیگر خطری نداشتند، مهرپویا، یا بعدها فرهاد. می‌خرید و برایم می‌آورد.
دیگر خبری از پاپ آن‌ور آبی نداشتیم. دنبالش هم نبودیم و همین‌ها بس‌مان بود. از قدیمی‌ها هم هرچه توی جانواری کهنه‌ی قرمز مانده بود، چندتا آلبوم از داریوش و مرضیه، از گوگوش و پوران یکی، بقیه سلکشن از قدیمی‌ترها، بیشتر نمی‌شناختیم. یک آلبوم هم داشتیم از ترانه‌های «انقلابی»، از یک‌شب مهتاب فرهاد و وطن داریوش گرفته تا آقاجون گوگوش و شهید من، شهادتت مبارک شاهرخ. ابی؟ هیچ. توی خانه‌ی ما معتقد بودند زیادی زشت است یا زیادی داد می‌زند، نمی‌دانم، طرفدار نداشت. چند سال بعد، اوایل بیست‌سالگی خودم تنهایی کشفش کردم و هیچ‌وقت، توی هیچ مهمانی و جمعی، مثل بقیه، ترانه‌هایش را حفظ نبودم.
صدای ضبط‌شده‌ی پشت خط بعد از چندبار که اعلام کرد نوبتم همچنان شش می‌باشد، رضایت داد به نوبت شماره‌ی پنج.
چرا یادم نمی‌آمد کدام آهنگ است؟ کی، چه‌طور توانسته بود به این زیبایی ملودی بنویسد؟ از کجا می‌آمدند این ملودی‌ها؟ چه شده بود آن سال‌ها که موسیقی، ورای کلام اصلا، این‌همه محزون، این‌همه خوب بود؟
راهنمایی که بودم، بهناز که قشنگ بود و شر بود و پوستش سپید بود با چشم‌هایی شبیه خرمای بم و موهایش، انبوه، کمی به سرخی می‌زد، وقتی با یکی دو نفر دیگر ایستاده بود و ترانه‌‌ی لس‌آنجلسی روی بورسی می‌خواند و لابد نگاه غریبه‌ی من را دیده بود، پرسید «چرا اینا رو گوش نمی‌دی؟ فکر می‌کنی گناهه؟» و من ابروهای درهم‌پیچیده‌ی برخلاف موهایش، تیره‌رنگ را خوب به یاد دارم که انگار حجم داشت و ما به‌ش می‌گفتیم شبیه امام‌خمینی است. آن‌موقع‌ها، دست‌کم توی مدرسه یادمان بود «امام» را جا نیندازیم.
نوبتم رسید به چهار.
آخرهای سال دوم شاید، نیلوفر که کنارم می‌نشست و ما هنوز بزرگ نشده بودیم و به سال سوم نرسیده بودیم که همدیگر را به نام صدا کنیم و من هنوز به‌ش می‌گفتم «حسامی»، به رسم هدیه، روی کاغذ یکی از ترانه‌های سیاوش شمس را نوشت و کنارش قلب و این‌ها کشید برایم. از همان ترانه‌ها بود که بلد نبودم و اجباری نمی‌دیدم بلد باشم، هرچه می‌کردند به پای شکوه ترانه‌های نوارکاست‌های مامان و بابا نمی‌رسیدند آخر. اما خواننده و ترانه‌اش محبوب دخترها بود و همین که نیلوفر توی سرویس مدرسه آن کاغذ را با قلب و سایر متعلقاتش هدیه داد بهم، ارزشش را می‌فهمیدم.
نیلوفر را دو، سه سال پیش توی کتابخانه‌ی دانشگاه دیدم. برای پایان‌نامه‌اش آمده بود دانشگاه ما. خودش دست گذاشت روی شانه‌ام و به نام کوچک صدایم کرد. من نشناختمش، آرایش چشم‌هایش آن‌قدر زیاد بود که اولش غریبی کردم. توی تندتند حرف‌زدن‌هایش فهمیدم از پسردایی‌اش جدا شده، از همان که آن‌ سال‌ها عاشقش بود و حوصله‌ام را با تعریف‌ ماجراهایش سر می‌برد. دنبال نگاه پنهان میان رنگ ‌و روغنش گشتم و خندیدم که بهم گفت «تو چرا همون‌شکلی موندی؟» و یادم به این بود که یک‌بار از دفتر خواسته بودندش که برود چشم‌هایش را بشوید که فرمژه زده. مژه‌هایش انبوه و برگشته بودند و او گریه کرده بود که من فرمژه می‌زنم، بابا و برادرم هم مژه‌هایشان را فر می‌کنند؟
صدا رسید به نوبت شماره‌ی سه، و هنوز نمی‌دانستم کدام آهنگ است. فکر می‌کردم شاید موسیقی فیلم است، بیتاست؟ یا شاید همسفر... که صدای ضبط‌شده دیگر معطل نکرد. رسید به دو و یک، و بعد شماره‌ی اپراتور را اعلام کرد.
اپراتور اخلاق نداشت و گفت تا اورژانسی نباشی زودتر نمی‌شود و وقت داد بهم برای یک‌هفته بعد.
امروز یاد آهنگ افتادم باز و دوباره زنگ زدم، اما تا دکمه‌ی شماره‌ی یک را زدم که بروم توی فهرست انتظار، صدا یک‌راست شماره‌ی اپراتور را گفت.
هول کردم و گوشی را گذاشتم. 

۱۳۹۳ مرداد ۲۵, شنبه

.

من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم..

عاشورای هشتادوهشت، چند ساعتی مانده به ظهر، طرف‌های پل‌حافظ و پل چوبی بودیم، از درگیری دور. هنوز حتی نمی‌دانستیم درست چه خبر است و چه خبر خواهد شد. جاهایی از زیر از پل را برزنت کشیده بودند و آن‌جا که بودیم، محصور، پایین پل، هیچ نمی‌دانستیم آن طرف خیابان، یا بعد از هر تقاطع و چهارراه که رد می‌کنیم چه در انتظارمان است.
هوا خاکستری بود، خیلی زیاد، یادت هست؟ می‌دانم که هست. از آن خاکستری‌های غم‌بار بود، از آن غم‌ها که از یاد بردنشان به عقل جور درنمی‌آید. انگار چیزی بدیهی مثل رنگ خاکستری را از یاد ببری، یا زمستان را.
حال آن لحظات را یادم هست. یادم هست که به همراهانم به‌خنده‌ای زورکی گفتم مگر نمی‌گویند وقت ترس، آدرنالین زورمند و چابکت می‌کند؟ چرا پس توی تن من کارکرد عکس دارد؟
تن‌ام بی‌جان بود. درد و ضعف جای خون توی رگ‌ها بودند و به‌جای این‌که تند باشم، بسیار کند بودم. قلب تند می‌زد، باید به‌خاطرش می‌ایستادم جایی، دست روی قفسه‌ی سینه، تا نفس بگیرم و هیچ مجال امنی نبود.
یک‌شب، چهارسال و چندین ماه بعد، فهمیدم که آن بی‌جانی، بی‌جانی ترس نبود. فهمیدم چیزی بود از جنس بی‌پناهی شاید. از جنس هیچ راهی نداشتن، با همه‌ی همراهان همراه دور و برت، باز هم تنها بودن. محصور بودن در یک جای خاکستری پوشیده با پرده‌های تیره، وقتی چیزی کمی آن‌ورتر از تو در حال رخ دادن است، پرشتاب و سرآسیمه و خشماگین، و تو کوچک و بی‌اثر و ناتوان و نومیدی، و آخرهای دومین ماه داغ تابستان است و باز، غبارآلوده مهر و ماه، زمستان است. 

۱۳۹۳ مرداد ۲۴, جمعه

.

سایه‌روشن٬ سایه‌روشن و نسیم خنک٬ آن‌سوی پلک‌های بسته‌ام٬ وقتی نشسته بودم روی صندلی جلوی پیکان قهوه‌ای زهواردررفته‌‌ای که عصر بیست‌ونهم اسفند داشت کاج جنوبی را دنده‌خلاص می‌رفت که برساندم فاطمی و هربار که چشم‌ها را باز کردم سبز ترد نارس درختان بودند در مقابلم٬ در نور آخرین روز زمستان٬ دو‌سه‌روز مانده به بیست‌وپنج‌سالگی.
...
خطی که رستنگاه موهایت می‌سازند بالای گردن و گوشه‌ی گوش‌ها٬ سلمانی رفته و به تیغ خط‌گرفته٬ خطوط تیز نیم‎رخت، وقتی کنارت نشسته‌ام روی صندلی جلوی ماشین و بی‌که بدانی٬ تو را که حواست گرم رانندگی‌ست تماشا می‌کنم و یادم می‌آید اول‌بار به همین خطوط دل باختم.
...
آوین که بهم تکیه می‌دهد٬ به بهانه‌ی خواندن کتاب یا تماشای کارتون٬‌ و من حواسم هست که جوری بمانم که یعنی خیلی هم عادی‌ست برایم که خودش دستم را می‌گیرد که بپیچد دور تن کوچکش و دلم هری نمی‌ریزد٬ مثلا.
...
بابا که می‌گوید نه دیگه... بابا کجا رو بوس می‌کنه همیشه؟ و من باید سرم را بالا بگیرم که گلویم را ببوسد.
...
تولد هر غنچه‌ی گل و میوه‌ی باغچه‌ی کوچک مامان٬ که به‌م خبر می‌دهد «دیدی‌ش؟» و من ندیده‌ام و او مشتاق می‌رود توی بالکن که نشانم دهد٬ و من سلانه و به لبخند می‌روم دنبالش.
...
علی که چیزی می‌گوید که فقط من می‌دانم یعنی چه و می‌خندیم. که یعنی زور تاریخ مشترک‌مان به همه‌ی آدم‌هایی که در این سال‌ها شناختیم و بعد از همدیگر دوست گرفتیم٬ به همه‌ی تلخی‌های متاخر٬ می‌چربد.
...
با مریم و مهناز که می‌نشینیم و همه‌ی جماعتی را که می‌شناسیم٬ دست می‌اندازیم. همه‌ی همه را‌. گستاخ و شوخ و بی‌پرواییم‌. بی‌خیال آن دنیای بیرون از این اجتماع سه‌نفر٬ که توش گستاخ و شوخ و بی‌پروا نیستیم.
...
بچه‌ها که غریبی نکنند و بپذیرندم٬ به نگاه و لبخند و حرفی٬ گاهی حتی به هدیه‌ای.
...
موسیقی تازه‌ای که پیدا می‌شود٬ از آن‌ها که وقتی اول‌بار می‌شنوم انگار پیامبرم که وحی دلم را بی‌تاب کرده و باید رسالتم را جایی داد بکشم.
...
نوشتن که بی‌هوا می‌رسد٬ میان کار و درس و گریه و خنده و هروقت٬ و هروقت که باشد گشایش است.
...
از همین نوشتن که تعریفکی کنند٬ دو سه چهار نفر که قبولشان دارم٬ و انگار که بیست گرفته‌ام٬ یواشکی و کوتاه‌مدت و بیدی در باد٬ ذوق کنم.
...
همین‌ها؟
همین‌ها بس است.

۱۳۹۳ مرداد ۲۱, سه‌شنبه

.

نوشته‌اند سال‌ها با الکلیسم جنگیده. با افسردگی.
مردی که برای من بیشتر از ناخدا، ناخدای من «انجمن شاعران مرده»، تمام این سال‌ها کسی بوده که قلب ناآرام ویل هانتینگ خوب را آرام کرده.
گیرم نقش بازی کرده و شغلش بوده، اما من و تو می‌دانیم که جز او با آن چشم‌ها و آن لبخند کسی نمی‌توانست دکتر شان مگوایر باشد. جان کیتینگ باشد. مگر نه؟
حالا مردنش هم دارد می‌گوید بهم که آدم می‌تواند رها کند، رها شود بعد از سال‌ها جنگیدن.
...
می‌داند یکی این ور دنیا چقدر می‌تواند ممنونش باشد؟
خوش به حالش.


۱۳۹۳ مرداد ۱۸, شنبه

.

باید بتوانم از نیما چند کلمه قرض بگیرم. که «یاد بعضی خاطرات روشنم می‌دارد.»
باید بتوانم جای این خاطرات، خطرات ننشانم.
نیمای عزیز برای برهم‌خوردن وزن می‌بخشدم لابد، که همه‌ی زندگی‌ام در جنگ خطر و خاطره جنگیده‌ام و شکست خورده‌ام.

* یاد بعضی نفرات، روشنم می‌دارد. (+)

۱۳۹۳ مرداد ۱۶, پنجشنبه

.

«شاید وقتی خود را درمی‌یابیم که مشتاق، همه‌چیز را می‌خواهیم، به خاطر این است که همان‌وقت، به شکل ترسناکی، می‌توانیم دیگر هیچ‌چیزی نخواهیم.»
...
«برای فروش: کفش بچه، هرگز پوشیده نشده.»
...
«... و تو نمی‌دانستی همه‌ی معجزه‌ها فقط یک‌بار تکرار می‌شوند.
تو مگر این چیزها را حالا بدانی.
تو مگر این چیزها را حالا به یاد آوری.»



سیلویا پلات
ارنست همینگوی (امیدوارم)
قاسم هاشمی‌نژاد


* چه‌قدر خوب است که پیش از تو کسانی از تو نوشته‌اند.
بسیار موجزتر، بهتر، از آن‌چه تو می‌توانی در خیال حتی بنویسی.