دید کمتر دوستداشتنش، از
بیشتر دوستداشتن او، بیشتر است.
۱۳۹۳ بهمن ۳, جمعه
۱۳۹۳ دی ۲۶, جمعه
.
یکجایی از رابطه هست که
آدم نقاب بینیازی را برمیدارد. یکجور خلوت انس فراهم میشود که دو تا آدم کنار
هم، برای هم اعتراف کنند و از شیطنتهای کوچکی بگویند که مرتکب شدهاند آن اولها
برای نزدیکشدن؛ از نقشههاشان بگویند برای مزمزه کردن، قرارهای مثلا کاری، مهمانیهای
مثلا جمعی، نگاههای دزدکی به دستها و چشمها، به قامت و اندام، تصورِ تصویر خود
کنار دیگری، نامش را با یک واو عطف به نام خود چسباندن و سنجیدن آهنگ کلمات و به
گوش مانوس بودن موسیقیش.
یکجایی که آدمها با هم
«ندار» میشوند و میخندند به قدمهای کوچکشان برای داشتن هم، بودن با هم.
...
جایی دیگر، آن وقتی است که
بعد از گذراندن روزها و روزها دلشکستگی و انتظار، پس از آنکه از پس غول غرورشان
برآمدند با زخمهای بسیار، خسته و مجروح میرسند به بالین هم، به «بمیرم برایت که
اینهمه درد کشیدی»، به «دردت به جانم»، به «نباشم که ببینم»...
...
چه خوب است که رابطهای برسد به آن حال اول، به آن آگاهی از طنز نهفته در هر تلاش کوچکمان برای دوستداشتن
و دوستداشته شدن.
اما راستش، بیشتر دارم فکر
میکنم به حال آنها که میرسند به حال دوم، به فرصت ترمیم و تسکین، به مرهم کلمات
و اشک. به گرفتن دستها، به آن نگاه بخشایندهی شرمسار به تراژدی پنهان در آنهمه
تقلا که میکنیم، برای دوستداشتن، و دوستداشته شدن.
۱۳۹۳ دی ۲۰, شنبه
.
گفتم «چی بازی میکنید؟» میخواستم
فقط تماشایشان کنم، اما چند لحظه بعد وسط بازیشان بودم. دنبالم میدویدند و نفسم
تنگ بود و کفاف دویدن و خندیدن را با هم، نمیداد. زمین خیس بود و میترسیدم بیفتم
و بیفتند و دویدن و خندیدنم را افسار میزدم دائم.
برای نمیدانم چندمین بار
آرزو کردم جایی بود وسیع و سبز و امن، که با بچهها بدویم و بخندیم و بازی کنیم و
یادم برود همهچیز را، جز همان لحظه را، لحظهی سرشار و سالم و بینیاز، از هرچه امید
و خاطره و یاد.
...
چهکسی میداند حقیقت کدام
است؟ آن لبخندها یا آن خاطرهها؟ آن خندهها یا آن جمعشدن ناگهان گوشهی لبها به
یادآوری و سکوت؟
چهکسی میداند من آنم که
سکوت کردهام یا تو آنی که نمیگویی؟
چه کسی صدای من را میشنود،
اینچنین خاموش و باز اینهمه بلند؟
...
ای کاش داوری؟... نه. نیازی
دیگر نیست.
...
«تاکسی از سر کوچه رد شد. جرات کردم و خم شدم و
پنجرهی کوچک طبقهی پنجم را نگاه کردم. چراغش روشن بود.
مغازهی علیآقا اما همچنان خالی بود. لابد هنوز
ساکنان کوچهی دوم و چهارم، یا باید بروند سر چهلستون، یا سر فتحیشقاقی برای خرید.
تکیه دادم به پشتی صندلی و به چشم خویشتن، دیدم
که من رفتهام و زندگی ادامه دارد. دیدم که ما میرویم و دنیا میماند.
آدم در زندگیاش فقط یکبار نمیمیرد. نمیدانستی؟
من دانستم.»۱۳۹۳ دی ۱۳, شنبه
.
«... توضیح دادم که احساسات میگذرند،
رنج کشیدن میماند.
میگوید نه، احساسات باز میگردند، خواهی دید.»
خاطرات سوگواری
رولان بارت
نشر حرفه هنرمند
اشتراک در:
پستها (Atom)