همیشه
چند نفر بودهام. اگر بایگانی اینجا بر باد نرفته بود، میتوانستم یک نوشتهی
بلند چندسال پیش را برایت رو کنم که با شبیه همچین جملهای شروع میشد و بعد آن
چندنفر را سر صبر یکییکی توصیف میکرد. که یکی زندگی آنچنانی میخواهد و یکی
دیگر زندگی اینچنینی.
هه.
همه هم سرخوش. شاید آنموقع گمان نمیکردم که سرخوش. چندسال دیگری اگر باشد*، به
این نوشته، به این حال هم میگویم سرخوش؟ نگویم دیگر... سرآخر یک جایی یکچیزی نظم
و قانون داشته باشد، بلکه آدم بتواند کتش را روی میخی روی دیواری آویزان کند و دو
تا سرفه کند که بله، میگفتم...
بله،
میگفتم. حالا این چندنفرم خیلی محدود شدهاند، خیلی نزدیکتر و آشناتر. نمیگویم
ممکنتر. فقط نزدیکتر. انگار گزینهها از روی میز یکییکی پرت شده باشند پایین.
شوت.
میدانم
دو، سهتا گزینه بیشتر روی میزم ندارم. سرخوش هم نیستند به گمانم. در بهترین حالت،
کمتر تلخاند، آرامترند و خدا میداند که همین «آرام» بودن را به تمام آن گزینههای
سرخوش چندسال پیش ترجیح میدهم.
حالا؟
منتظرم. نه برای اینکه چیزی اتفاق بیفتد یا تصمیمی یا حرفی... بدبختانه فقط منتظر
زمانم. نه که زمان بگذرد و یا با خودش تحمل بیاورد یا عذاب مضاعف، یا از آن نوع
رستگاری سالخورده که «همین خوبه بابا...».
فقط
منتظرم، سعی نمیکنم حتی مرزی بگذارم برای این انتظار. شاید زخمها که جوش بخورند
کمی و کمرم که راست شود کمی و بتوانم بیبغض فکر کنم، کمی، آنوقت یکی از آن گزینهها
را انتخاب کنم.
چی
هستند این گزینهها؟ فقط یکیشان، آخرین و بدترین گزینه را میتوانم برایت بگویم:
اینکه در همین انتظار زندگی کنم، همینجور که همهچیز موقتی است و تنها کاری که
ازم برمیآید، این است که عین دوی با مانع، وظیفهها و ددلاینها را رد کنم، تا کی
که تمام شود.
تمام
شود. اول باشم یا آخر هم، اهمیتی ندارد.
*روزهاست که اول یا
آخر هر جملهای که به آینده بستگی دارد، این «اگر زنده باشم» و فک و فامیلش خودشان
را میچسبانند.
از خواص گزینههای
اندک داشتن، یکیش همین.