۱۳۹۵ بهمن ۹, شنبه

.

داده‌ام دیوارها را سبز و آبی کنند، تیره. نقاش مثل بقیه تردید داشت و می‌ترسید از تاریکی، من اما شک نداشتم.
حالا اما، نمی‌دانم چطور یادم افتاد که روزهاست پشت چشم‌هایم تصویری دارم از جایی بلند و دور. خانه‌ای همه از چوب تیره. 
خودم را می‌بینم با پیرهن سپید‌. ملافه‌ها و‌ پرده‌ها هم، همه سپیدند. بیرون برف باریده، آن‌قدر که زمین پیدا نیست و سکوت را فقط خطوط متقاطع درختان و پرواز تیز تک‌وتوک پرنده‌ها خط می‌اندازد.  
تنها نیستم آن‌جا، کسی هست که تیمارم می‌کند. کسی که جز او نمی‌تواند باشد. درد بوده و تنها خودش می‌تواند درمان باشد. کسی که تا می‌شود حرفی نمی‌زند. می‌داند خسته‌ام. می‌داند و همراه من به سکوت گوش می‌کند. 
کسی که چندین چهره دارد، یا دیگر چهره ندارد. 


۱۳۹۵ دی ۲۸, سه‌شنبه

.

چقدر باید دوست داشته باشی که حتی گفتن از غمش برای دیگران، برایت مثل خیانت باشد؟
و دوست‌داشتن، چه بی‌ارفاق است عزیز من، چه همه‌مان ته‌ تهش رفوزه‌ایم.