اسم شهرها را روی کاغذ نوشتیم، هر شهری، هرجای کاغذ که دوست داشتیم. برایش گفتم روش بازی اینجوریست که هرکس به حریف مسیر میدهد، مثلا از کاشان برو پاریس. بعد باید با مداد خط کشید بین دو شهر. به مرور که تعداد خطها، سفرها زیاد شد، هنر تو باید این باشد که به حریف مسیرهای سخت بدهی، هنر او هم اینکه پرش به پر خطهای دیگر، مسیرهای پیش از این پیموده، نگیرد. و بعد، جا عوض و از سر. تا کاغذ سیاه شود و دیگر راه رفتن نباشد.
بازی گرم گرفته بود. وقت پیمودن مسیرها، صدای قامقام ماشین درمیآوردم، رجز میخواندم، صدایم را برمیگرداندم و بچه میخندید و من یاد مریم بودم، دخترداییام، توی آن آشپزخانهی خانهی نواب. غروب بود، یا شب، یادم نیست. آشپزخانه زیرپله بود و پنجره نداشت. پلهها میرفت طبقهی بالا، به مهمانخانهی دور از دسترس ما بچهها و مهمانهای زیادی نزدیک، با آن مبلهای بلند سدریرنگ که نقش زریدوزی داشتند. راهپله موکت بود، با یک فرش قرمز باریک که پلهها را از بالا تا پایین نصف میکرد و تا پیش از آن پاگرد که میرسید به مهمانخانه، هنوز قلمرو بازی ما بود.
زیر نور سرد آشپزخانه، کاغذی روی زمین بود با نام شهرها و من و یک بچهی دیگر که یادم نیست و مریم، که هفتهشتسالی از من بزرگتر بود و من همیشه زیبایی و شوخ و شنگیاش را تحسین میکردم، نشسته بودیم دورش. مریم قامقام میکرد و رجز میخواند.
...
کاغذ دیگر راهِ رفتن نداشت که برادرم گفت خبر بدی دارد. چشم از بچه برداشتم و برگشتم طرفش. نگاهش از آن نگاهها بود که وقتی میداند از آنچه خواهد گفت، بسیار غمگین میشوم، به چشمهایش مینشیند؛ نگران و غمخوار. عین خبر را خواند: «عباس کیارستمی درگذشت.»
آخ گفتم و ناخودآگاه دستم به سوی دهانم رفت. حتما آخ خیلی بلند بود که بچه نگران پرسید چی شد؟ چندبار پرسید. پدرش باز عین خبر را خواند. بچه پرسید درگذشت یعنی چه؟ پدرش گفت برایش که یعنی فوت کرد. آرام شد، ورق زد و چیزکی دیگر روی کاغذ کشید، و من تلاش کردم در دو سه جمله دلیل اینهمه اندوه را برایش بگویم.
...
از دیروقت دیشب تا به الان، به دلیل اینهمه اندوه فکر میکنم. مرثیهها را میخوانم. عکس و فیلم و گزارش. کمکم دیگر وقت نوشتههایی است از سر به تنگ آمدن از مرثیهها.
و هنوز به دلیل این اندوه فکر میکنم.
...
هم اندازهی بچه بودم، هفتهشت ساله، و مرگ، فوت، درگذشت و واژههای مشابه هیچ غریبه نبودند. روزها میشد که ما بچهها را در همان خانهی نواب به مریم و خواهر بزرگترش میسپردند و خودشان میرفتند میان آوارهای آن شهر کوچک و درختان زیتونش، که دیگر شهر نبود.
پس از آن، پس از آن روزها که گاهی میان بازیها، روی همان پلههای موکتپوش مینشستیم و از حرفها میفهمیدیم که ای وای، فلانی هم مُرده، آن شهر دیگر توی خیالم سبز نبود، آن سبز نجیب زیتون. رنگ خاک و آوار بود و بوی عرق و گلهای پرپر روی قبر و گلاب میداد.
آنها را که رفته بودند با انگشتان دو دست میشمردم و آنها که مانده بودند، چیزی بودند سرگردان، میان گریه و خشم و دلتنگی و ماتم و سکوت.
پس از آن تا روزها، آن شهر را دیگر دوست نداشتم. فقط اندوهی بود که گاهی میتوانستم برای نزدیکترین همکلاسیهایم، اعتراف کنم.
...
کیارستمی و فیلمهایی که در آن شهر ساخت، نمایش تک و توک ستونهای چوبی لاجوردی ناشکسته میان دیوارهای کاهگلی نیمهویران، خواب نقرهایرنگ برگهای زیتون در باد، دامنهای سپید بلند، نمدها و گلیمها و گهوارههای چوبی، لهجه و نگاه آشنای مردمی که میشناختم، و همهی اینها بی که بوی مرگ بدهد... دلیل اینهمه اندوه را پیدا کردم.
...
میدانی، آدمی خودخواه است و دستش کوتاه؛ از فیل در تاریکی، گوشهای را دست میکشد و فریاد میزند شناختم.
از دنیای آقای کیارستمی، از نگاه آرام و متین و خلاصهاش به درختها و آدمها، توشهی من در این تاریکی، سماجت او بود در یافتن دوبارهی زندگی، جایی و وقتی که همهچیز نشان از مرگ میداد.
و باید در مجاورت دائمی نفس بویناک مرگ بوده باشی، گوشهای در فراموشخانهی اندوه، تا بدانی من از چه میگویم.
...
آدمی خودخواه است آقای کیارستمی و دستش کوتاه.
دست من آنقدر میرسد که از شما یاد بگیرم و به بچهها، که دنیایتان اینهمه به آنها آغشته بود، این سماجت فروتن و آرام شما را در یافتن و آویختن به هرچه زیباییست، یادآوری کنم.
شما را، یادآوری کنم.