یکوقتی آدم به خودش میگوید «بلند شو». نه که داد بزند سر
خودش، نه، یکجور رفیقواری دست میاندازد دور شانهی خودش، میگوید عزیز من، اینجا
که گیر کردی، وسط همین گرفتاری، همین اندوه، همین دلشکستگی که دیگر دارد مزمن میشود،
هیچکس نیست. نجاتدهنده در گور نخفته، زنده است، سُر و مر و گنده، اما اصلا دلیلی
نمیبیند که نجاتت دهد.
بعله، خوب است این لحظهی گفتن، خوب و مبارک است که آدم دست
روی زانوی خودش بگذارد و بلند شود. که بلند شود.
اما من هی یادم میآید که شاعر هندی گفته بود تولد هر نوزاد
یعنی خدا هنوز از انسان ناامید نشده، و هربار که دست روی زانو گذاشتن و تکیه به
باد دادن لازم میشود، دلم می گیرد که از آن امیدواریها یکی کم شد.
هه، خوبیش این است که سرعت هیچچیز در جهان، حتی نومید
کردن یکی دیگر، به پای زاد و ولد نمیرسد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر