۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۸, یکشنبه

.

از پرنده‌بازی‌ها

دست خودم بود که انتخاب کنم، که مرد میانه‌سال و کوچک‌اندامی که از روبه‌رو می‌آمد، شانه خم کرده و دست‌ها را به پشت، قفل کرده، سرش را با هر بار خواندن پرنده‌ای که خودم هم دنبالش می‌گشتم میان شاخه‌ها، می‌آورد بالا، یا نگاهش به ساختمان‌های بلند تازه‌ساز است که تازگی توی کوچه سبز شده‌اند.
یک‌کم بعد، وقتی به صدای ترد و ظریفی که هی می‌گفت «پرنده، پرنده...» برگشتم و دیدم پشت سرم، ماشینی نگه داشته برِ خیابان و دختربچه‌ای سرش را خم کرده از پنجره‌اش و پرنده‌ی ناپیدایی را یک‌ریز و امیدوار صدا می‌زند، انتخاب کردم: مرد میانه‌سال کوچک‌اندامی که از روبه‌رو می‌آمد و دست‌ها را به پشت قفل کرده بود، هم، نگاهش دنبال پرنده بود. 

هیچ نظری موجود نیست: