۱۳۹۳ خرداد ۱۱, یکشنبه

.

در سخت‌ترین و تلخ‌ترین وقت‌ها، یکی آن ته‌ته‌های مغزم ادا و اطوار می‌ریزد و همه‌چیز را دست می‌اندازد.
اول از خودم می‌ترسم که آخه تو این شرایط آدم حواسش پی چیزای مسخره‌س؟ پی مضحکی ماجرا؟ عیبه بابا.
بعد یادم می‌افتد به بقا. این میل زنده ماندن لعنتی.
همان لعنتی که در میانه‌ی سخت‌ترین گریه‌ها روبه‌روی آینه، دستت را می‌برد سمت موچین تا زیر ابرویت را تمیز کند.



این را اول توی فیس‌بوق نوشتم.
بعد پشیمان شدم.
دلم خواست این‌جا داشته باشمش.

هیچ نظری موجود نیست: