میایستم
دم پنجره. خوبی طبقهی پنجم این است که نه خیلی دور است از زمین، نه خیلی نزدیک. نه
آنقدر دور که آن مردی را که تیشرت راهراه کرم و قهوهای پوشیده و سوار بر موتور
میگذرد، نقطهی روشنی ببینم که قارقارکنان دور میشود، نه آنقدر نزدیک که راحت
یله ندهم به چارچوب، که بلوز و دامنی خانگی تنم است و دلم نمیخواهد تماشا شوم.
پوست
خشکیدهی لبم را میکنم و آدمها و ماشینهای دم غروب را تماشا میکنم. سایهی
بلند درخت سر آن یکی کوچه را که افتاده روی دیوار خانههه. خانههه با ایوان باریک
و درازش. ایوان باریک و دراز که همانجا که خانه سر نبش خیابان قوس برمیدارد، قوس
برداشته. دلم میخواهد همانجا توی قوس همان ایوان، زیر آفتاب و سایهی بلند درخت
کنارش، مینشستم. مینشستم و تماشا میکردم.
کوچه
را تماشا میکنم. دو تا دختر را میبینم که از باران دیوانهی بهار، زیر سایبان
همین خانه که به چارچوب پنجرهی طبقهی پنجمش تکیه دادهام، پناه گرفتهاند و میخندند.
یکیشان را میبینم، دو، سه سال بعد، با مرد جوانی ایستاده روبهروی خانه و لبش به خنده
باز میشود که ئه این کوچههه، این خونههه، همین رو قرارداد ببندیم.
از
پنجره میآیم بیرون، کمی دورتر میایستم. زنی را میبینم که به چارچوب پنجره تکیه
داده و دارد پوست لبش را میکند و به دورها نگاه میکند.
برمیگردم.
نگاهم را میآورم نزدیک. به مرد همسایهی کناری نگاه میکنم که دارد باغچه آب میدهد.
چند سال است باغچه آب ندادهام؟ از آن سالهای آخر خانهی جنتآباد که حیاط داشت.
میایستم
کنار باغچه و کتایون هم کنارم میایستد. من و کتایون بلندقدهای مدرسهایم، خانهمان
چند کوچه فاصله دارد و همکلاسیم. همینها باعث شده خیال کنیم تا ابد با هم دوست
میمانیم. من باریک و لاغرویم، اما قامت او دیگر قامت یک زن جوان است با موهای فرفری
و انبوه، و خندههای بلند.
از
خانهشان آمده پیش من و چه کارم دارد؟ نمیدانم. بهانهها برای دیدارها کافیاند. من
دامن نیمهبلندی پوشیدهام. مرد جوان همسایهی طبقهی پایین، میآید و از کنارمان رد
میشود و زیرلبی سلام میکند. کتایون میخندد. میگوید پشت پات پیدا بود. بعد
تعریف میکند که یکجایی شنیده اگر مرد نامحرمی پشت ساق زنی را ببیند، گناهش همانقدر
است که زنا کرده باشند. بعد باز هم تعریف میکند که این جمله را، بیکه بداند زنا
یعنی چه، سر شام برای خانوادهاش تکرار کرده و بلندتر میخندد که قیافهی خانواده
دیدنی بوده.
خانواده.
پدرش مرده بود. خواهر بزرگترش رفته بود فرانسه و کتایون یکروز صبح تاریک توی مینیبوس
مدرسه، وقتی میله را چسبیدهایم و سرمان میخورد به سقف ماشین، میگوید خواهرش
گفته میخواهد ببردش فرانسه تا «مانکن» شود.
آخر
آن سال ما قهر میکنیم و دیگر تا ابد دوست نمیمانیم.
خیلی سال بعد به واسطهی همکلاسی دیگری توی فیسبوک پیدایش میکنم و میفهمم در هند زندگی میکند.
گاهی تماشایش میکنم و عکسهایش را با شوهر هندی و دخترکش که بیشتر شبیه پدر است
تا مادر، لایک میزنم و هربار تعجب میکنم که توی همهی همهی عکسها، موهایش صاف
صاف است.
۲ نظر:
خوبه که مینویسی
دیگه در لحظه نیستی گویا، هی دور میشی و خودت رو نگاه میکنی یا برمیگردی به عقبترها. همینجا باش، در همین نوری که تابیده روی این صفحه، در صدای پرندهای که میخونه و زنگی که گاهی در باد صدا میده.
ارسال یک نظر