همیشه وقتی میدان ونک هستم این فکر به سرم میزند. شاید چون
همیشه تا پایان وقت اداری، تو بگو وقت زندگی، یک ون گشت ارشاد ایستاده آنجا، یا شاید
چون همیشه همان طرفها آدمهایی نه لزوما مارکدار و برندپوش، که خوشرنگ و خوشلباس
میبینم. شاید هم ربطی به آن دوگانهی بیربط ونک به بالا و ونک به پایین دارد، که
ونک برایم نقطهی صفر است، نه پایین و نه بالای شهر.
فکر میکنم همانجا، دم ترمینال تاکسیها، به جای آن ون سبز
و سپید و سیاهپوشانش که هربار مجبورم میکنند میدان را یکدور دیگر بچرخم تا جلوی
چشمشان نباشم، درست همانجا، یکروزی یک کیوسک میزنم، با حضور یکی دو تا آدم چشمچران
چشمپاک رنگشناس و هارمونیدان، که آدمهایی را که بلدند حتی با همان یکدو دست رختولباسی
که دارند، قشنگ و مرتب و تمیز و بهدل بپوشند، صدا کنند که یکلحظه تشریف بیارین اینجا
لطفا. بعد یکجوری تشکر کنند ازشان، مثلا عکسشان را بگیرند بگذارند توی همهمیتوانندقشنگباشندداتکام،
یا کارت قرعهکشی بدهند بهشان که قشنگپوش خوششانس هر ماه را مشخص میکند و مثلا
کارت تخفیف فلان فروشگاه لباس را هدیه میدهد.
یا اصلا، فقط یککارتپستال بدهند بهشان که مرسی که شهر را
قشنگ میکنید، که چون مرد هستید با رنگ قهر نیستید، که حواستان به تناسب کمربند و کفش
و کیفتان هست، هرچقدر هم که کهنه باشند، که کفش نوکتیز دوست ندارید، که اگر زن هستید
با کفش پاشنهدار جوراب روشن اسپورت نمیپوشید، که بلدید تناسبهای کمیاب محشری بسازید
از تونالیتهی رنگها که به عقل جن هم نمیرسد، که ارزش گلگلی و چهارخانهی ریز را
میدانید.
همین برای اینکه روزشان را روشن کند کافیست، نه؟ برای اینکه
باقی مسیر را لبخند برنند، از آن لبخندهایی که آدم وقت به یاد آوردن خاطرهی خوبی میزند
و عابران خیال میکنند آدم خل است.
و مگر آدم از زندگی چه میخواهد؟
...
به میدان ونک که میرسم، فکر میکنم، خیال میبافم، لبخند میزنم
و باز میدان را یکدور اضافه میزنم تا چشمم به سیاهپوشان آن ماشین سبز و سپید نیفتد.
۱ نظر:
منم بیام لطفا؟D:
ارسال یک نظر