میان درختان بلند و سبکبار زمستانی ایستاده بودیم، سر بالا کردیم و دیدیم آسمان سرمهای رنگ از ستاره پر است. به شاخهها نگاه کردم، به سوسوی ستارهها. گفتم: «انگار درختا ستاره دادن.» خندید که چه قشنگ گفتی.
نفس کشیدم و تیزی سرما ریهها را سوزاند.
جایی پس پشت ریهها هم میسوخت. یاد آن شب تابستان بودم، بالای کوهی دیگر، تماشای ستارهها. وقتی جهان، جای دیگری در کار فروریختن بود.
چشمها را بستم.
...
چشمها را میبندم.
دورترک، آن شب پایان بهار، هفتسال پیش، بلندیهای شاهرود، دراز کشیدیم و ستاره شمردیم.
...
دیدم چه نقشی گذاشته ستارهباران آسمان برایم. چه نشان تلخی بر خاطر.
که هه، باز جنگ کوچک دیگری دارم، برای زدودن یادهای تلخ، از زیباییهای زمین.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر