۱۳۹۵ فروردین ۳, سه‌شنبه

.

از همه‌ی بیلبوردها و پیغام و پسغام‌های بهار روی در و دیوار، آن تک‌مصرع سایه چشمم را گرفت، که «بهار آمد، بیا تا داد عمر رفته بستانیم.» درست‌تر و صادقانه‌تر این‌که فقط چشمم را نگرفت، نگاهم افتاد بهش و بغضم گرفت.
گرچه بعدتر، فکر کردم و دیدم که شکایتی ندارم. نه این‌که صلح و صفاست یک‌سر به جهانم، بیشتر شاید آتش‌بسی در کار است، که تماشا کنم، بیشتر این را که چه مانده، تا این‌که چه کرده‌ام. بعدش وقت هست تصمیم بگیرم که پیشروی کنم یا عقب‌نشینی.
...
انیمیشن lnside Out را می‌دیدیم و من یک‌جایی بلند فکر کردم که «منم شبیه Joy، هی دارم دست‌وپا می‌زنم که وا ندم، که همه‌چی درست بشه.»
آرام دستم را گرفت. شاید هم بوسیدم، چرا یادم نیست؟
...
جوی هم خسته می‌شد گاهی، وا می‌داد، هرچقدر هم که چموش و گستاخ بود در برابر کاخ‌ رویاهایی که فرو می‌ریخت و نقشه‌هایی که نمی‌گرفت و راه‌هایی که بیراه می‌شد.
...
خوبی این سی‌‌وسومین سوم فروردین، شاید همین است که می‌دانم دیگر که هیچ‌چیز پایدار نیست، نه خنده‌های بلند، نه گریه‌های بلندتر، نه دوست‌داشتن و نه دل برداشتن.
با این‌همه هرچه پیش آید، شبیه همان جوی، باز هم سرپا می‌شوم و رفع‌ورجوعش می‌کنم و پیش می‌روم.
اصلا دنیا را چه دیدی، شاید آخرش همین Sadness که این دور و بر می‌پلکد و خیال می‌کنی بیخود و سرخر است و چرا دست از سر آدم برنمی‌دارد، بیاید کمک که با هم، داد عمر رفته بستانیم.

هیچ نظری موجود نیست: