بعدش حتی رفتم همان مغازه که رفتنی نشان کرده بودم، و کفش قهوهای خوشترکیب را پوشیدم و قیمت کردم. بعدتر یادم افتاد یکشبی با هم رفته بودیم همین مغازه و من کفش خریده بودم. اما اینبار رفتنم نشانهی هیچ چیزی نبود، نه گذشتن، نه اصرار بر این گذشتن. از آن اصرارهای الکی که هیچیم نیست و خوبم و آه، سلام به زندگی پیش رو نبود. فقط چندلحظه قدم آهسته کرده بودم جلوی ویترین و فکر کرده بودم الان با این حس غریب، نباید بروم کفش قیمت کنم که، و بعد دیده بودم حالا ضرری ندارد، و رفته بودم.
بعدش تا برسم به ماشینخطیهای فاطمی و ببینم ون ایستاده و فکر کنم ون سوار نمیشوم که... با اینهمه بروم جلو و از رانندهی جوان و خوشپوش و بیحوصلهاش بپرسم میشود صندلی جلو نشست و او کف دستش را نشان دهد که بفرمایید و بعد ماشین پر شود و از ترافیک کوچه خلاص شود و راننده کفرش دربیاید از برنامهی رادیو و بزند روی ضبط و یکهو موسیقی مثل آواری از آبشور فرو بریزد و گوگوش بخواند «توی گستردهی رویا» و سدی از بهت و اندوه را بشکند، طول کشید تا بفهمم دارم گریه میکنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر