در
«سکوت». یک
امیدواریاش،
دلداری و شجاعتش، تنها تا آنجا کار میکرد که بتواند سکوت گلو و چشمانش را بشکند
و او را صدا کند.
به
محض آنکه صدایش میکرد، انگار تمام آن شجاعت و دلداری و امیدواری، دود میشد و
به هوا میرفت.
او
میماند و این پرسش که چرا صدایش کردم؟
این
ترس که اینبار چطور قرار است پشیمان شوم از شکستن سکوت؟
۱ نظر:
اعتماد به نفس ِ لعنتی ِ هیچ وقت نداشته. خود کم بینی. یا چه میدونم، ترس از عدم تطابق ِ خیال ِ آرمانی و واقعیت ِ معمولی حتا..
ارسال یک نظر