۱۳۹۲ مهر ۲۵, پنجشنبه

.

در «سکوت». یک

امیدواری‌اش، دل‌داری و شجاعتش، تنها تا آن‌جا کار می‌کرد که بتواند سکوت گلو و چشمانش را بشکند و او را صدا کند.
به محض آن‌که صدایش می‌کرد، انگار تمام آن شجاعت و دل‌داری و امیدواری، دود می‌شد و به هوا می‌رفت.
او می‌ماند و این پرسش که چرا صدایش کردم؟
این ترس که این‌بار چطور قرار است پشیمان شوم از شکستن سکوت؟

۱ نظر:

آقای مداد گفت...

اعتماد به نفس ِ لعنتی ِ هیچ وقت نداشته. خود کم بینی. یا چه می‌دونم، ترس از عدم تطابق ِ خیال ِ آرمانی و واقعیت ِ معمولی حتا..