«شلوغم. گیجم.
مضطربم.
آدمهایم
را دوست دارم. میخواهم که خوشحالشان کنم. میخواهم که به همهی کارها برسم. میخواهم
که برای همه هدیه بخرم. میخواهم که زیبا باشم. میخواهم همه شاد باشند.
اما یک جایی، دورتر، درونتر از من، یکی به عبث میخواهد چنین صحنهای بسازد، از آدمهای آرام و شاد و کارهای به سامان رسیده و تمام شده، بعد در را آرام، جوری که کسی نشنود، ببندد، و توی تاریکی، برود که برود.»
اما یک جایی، دورتر، درونتر از من، یکی به عبث میخواهد چنین صحنهای بسازد، از آدمهای آرام و شاد و کارهای به سامان رسیده و تمام شده، بعد در را آرام، جوری که کسی نشنود، ببندد، و توی تاریکی، برود که برود.»
۱ نظر:
هووم. تلاش هاي مذبوحانه...
ارسال یک نظر