از
آن ته کلاس گفت میشه بیت آخر رو یه بار دیگه بخونین؟ خواندم «سعدی به روزگاران
مهری نشسته بر دل، بیرون نمیتوان کرد، الا به روزگاران» و بعد سوال یکی دیگر را
جواب دادم. دوباره گفت مصرع دوم رو دوباره میگین؟ اصن میشه بنویسین روی تخته؟ گچ
را برداشتم و بالای تخته نوشتم «سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل، بیرون نمیتوان
کرد، الا به روزگاران».
یکی
دیگر گفت خیلی قشنگه خانوم. آنکه خواسته بود بخوانم، بنویسم، در سکوت مینوشت.
۴ نظر:
یکی هم توی یکی از آن صفحههایی که دیگر "صورت آبیش پیدا نیست.." و جاش مینویسد
"خطای سِرور.. 404.. صفحه مورد درخواست شما یافت نشد!.." و از این حرفها،
زمانی نوشته بود که
"دنیا جای یادم نمیرودها، جای یادم نمیآیدهاست."
http://www.chorion.blogsky.com/1389/07/14/post-249/
بیرون میکنن خانوم. به روز گاران هم نمیکشه.
چه کلاس خوبی دارن. ابراز حسادت.
ای جان، چه خوشحال شدم برات که بالاخره تدریس میکنی، چه قد دوست داشتی معلم بشی، مبارکت باشه خوش به حالِ شاگردات :)
فکر کنم بهانه های خوبی باشن واسه نوشتن این نویسندگان در سکوت. البته نه به عنوان ابزار، برای یاداوری مکرر بودن این راه بی نهایت.
ارسال یک نظر