سایهروشن٬ سایهروشن و نسیم خنک٬ آنسوی پلکهای بستهام٬ وقتی
نشسته بودم روی صندلی جلوی پیکان قهوهای زهواردررفتهای که عصر بیستونهم اسفند
داشت کاج جنوبی را دندهخلاص میرفت که برساندم فاطمی و هربار که چشمها را
باز کردم سبز ترد نارس درختان بودند در مقابلم٬ در نور آخرین روز زمستان٬ دوسهروز
مانده به بیستوپنجسالگی.
...
خطی که رستنگاه موهایت میسازند بالای گردن و گوشهی گوشها٬
سلمانی رفته و به تیغ خطگرفته٬ خطوط تیز نیمرخت، وقتی کنارت نشستهام روی صندلی جلوی
ماشین و بیکه بدانی٬ تو را که حواست گرم رانندگیست تماشا میکنم و یادم میآید اولبار
به همین خطوط دل باختم.
...
آوین که بهم تکیه میدهد٬ به بهانهی خواندن کتاب یا تماشای
کارتون٬ و من حواسم هست که جوری بمانم که یعنی خیلی هم عادیست برایم که خودش دستم
را میگیرد که بپیچد دور تن کوچکش و دلم هری نمیریزد٬ مثلا.
...
بابا که میگوید نه دیگه... بابا کجا رو بوس میکنه همیشه؟ و
من باید سرم را بالا بگیرم که گلویم را ببوسد.
...
تولد هر غنچهی گل و میوهی باغچهی کوچک مامان٬ که بهم خبر
میدهد «دیدیش؟» و من ندیدهام و او مشتاق میرود توی بالکن که نشانم دهد٬ و من سلانه
و به لبخند میروم دنبالش.
...
علی که چیزی میگوید که فقط من میدانم یعنی چه و میخندیم.
که یعنی زور تاریخ مشترکمان به همهی آدمهایی که در این سالها شناختیم و بعد از
همدیگر دوست گرفتیم٬ به همهی تلخیهای متاخر٬ میچربد.
...
با مریم و مهناز که مینشینیم و همهی جماعتی را که میشناسیم٬
دست میاندازیم. همهی همه را. گستاخ و شوخ و بیپرواییم. بیخیال آن دنیای بیرون
از این اجتماع سهنفر٬ که توش گستاخ و شوخ و بیپروا نیستیم.
...
بچهها که غریبی نکنند و بپذیرندم٬ به نگاه و لبخند و حرفی٬
گاهی حتی به هدیهای.
...
موسیقی تازهای که پیدا میشود٬ از آنها که وقتی اولبار میشنوم
انگار پیامبرم که وحی دلم را بیتاب کرده و باید رسالتم را جایی داد بکشم.
...
نوشتن که بیهوا میرسد٬ میان کار و درس و گریه و خنده و هروقت٬
و هروقت که باشد گشایش است.
...
از همین نوشتن که تعریفکی کنند٬ دو سه چهار نفر که قبولشان دارم٬
و انگار که بیست گرفتهام٬ یواشکی و کوتاهمدت و بیدی در باد٬ ذوق کنم.
...
همینها؟
همینها بس است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر