من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم..
عاشورای هشتادوهشت، چند ساعتی مانده به ظهر، طرفهای پلحافظ
و پل چوبی بودیم، از درگیری دور. هنوز حتی نمیدانستیم درست چه خبر است و چه خبر
خواهد شد. جاهایی از زیر از پل را برزنت کشیده بودند و آنجا که بودیم، محصور،
پایین پل، هیچ نمیدانستیم آن طرف خیابان، یا بعد از هر تقاطع و چهارراه که رد میکنیم
چه در انتظارمان است.
هوا خاکستری بود، خیلی زیاد، یادت هست؟ میدانم که هست. از
آن خاکستریهای غمبار بود، از آن غمها که از یاد بردنشان به عقل جور درنمیآید.
انگار چیزی بدیهی مثل رنگ خاکستری را از یاد ببری، یا زمستان را.
حال آن لحظات را یادم هست. یادم هست که به همراهانم بهخندهای
زورکی گفتم مگر نمیگویند وقت ترس، آدرنالین زورمند و چابکت میکند؟ چرا پس توی تن من کارکرد عکس دارد؟
تنام بیجان بود. درد و ضعف جای خون توی رگها بودند و بهجای
اینکه تند باشم، بسیار کند بودم. قلب تند میزد، باید بهخاطرش میایستادم جایی، دست
روی قفسهی سینه، تا نفس بگیرم و هیچ مجال امنی نبود.
یکشب، چهارسال و چندین ماه بعد، فهمیدم که آن بیجانی، بیجانی
ترس نبود. فهمیدم چیزی بود از جنس بیپناهی شاید. از جنس هیچ راهی نداشتن، با همهی
همراهان همراه دور و برت، باز هم تنها بودن. محصور بودن در یک جای خاکستری پوشیده
با پردههای تیره، وقتی چیزی کمی آنورتر از تو در حال رخ دادن است، پرشتاب و سرآسیمه
و خشماگین، و تو کوچک و بیاثر و ناتوان و نومیدی، و آخرهای دومین ماه داغ تابستان
است و باز، غبارآلوده مهر و ماه، زمستان است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر