۱۳۹۳ شهریور ۱۶, یکشنبه

.

برگ مرا گیاه‌ می‌داند
پرنده، تو را آواز.
آب، مرا دیده است که تور از دریا کشید‌ه‌ام
و خشونت صیادان
از گونه‌هایم چکیده است..


توی راه شمال بودیم. دستفروش‌ها جابه‌جا چیزی می‌فروختند. کشاورزها، ماهی‌گیرها.
هرکدام را قدر چند لحظه می‌دیدم و ماشین‌مان رد می‌شد.
یکی‌شان ماهی می‌فروخت. مردی ایستاده بود بالای وانت، که لابد تانکری پشتش بود. کلاه حصیری‌اش را به یاد دارم. لبخندش را هم.
یک ماهی را گرفته بود بالا توی هوا، که لابد یعنی ماهی تازه می‌فروشیم.
ماهی زنده بود، توی دست‌های مرد خندان، تقلا می‌کرد.
روزها، و ماه‌هاست که تصویر آن ماهی، آن تقلا در آن دست‌ها، از پشت پلک‌هایم، از آن دوردست‌ترین افقی که می‌توانم تماشا کنم، کنار نمی‌رود. 

هیچ نظری موجود نیست: