راهش دادم بیاید بالا
سرآخر. دیگر کمک لازم داشتم. دیگر خیلی خسته بودم و همهچیز باد بود و هیچچیز توی
مشتم نمیماند.
آخرینها را جمعوجور میکردم
و هی معذرت میخواستم که معطل من شده و او هی میگفت که معطل نشده و فقط نگران من
است.
گلدان پیچبنفش را برداشتم
و دیدم ریشهاش خشک شده. گفتم «بذار اینو هم یه کاریش کنم.» و نشستم کف زمین و
یکییکی شاخههای هنوز زنده را جدا کردم. فکر کردم کلافه شده، همانجور سرم پایین
بود که پرسیدم «خیلی مسخرهس این کارم تو این وضع؟» گفت نه.
گفت «یاد لئون افتادم.
ماتیلدا. اون گلدونه.»
...
چیزها. اشیاء. یادشان، قدرتشان
حتی وقتی نیستند.
امروز یاد چهارپایهها.
دیروز یاد آن کاسه با زمینهی سرخ و گلهای سپید.
...
آخر نامهاش نوشته «تو
پرندهای آذین. در بند نمیتونی باشی. تو آذین پرندههایی.»
هر روز باید بروم
بخوانم کلماتش را که سرپا بمانم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر