نوجوان که بودم، دفتر
یادداشتهای کوچکی میخریدم و یادداشت روزانه مینوشتم. نسخهی پارینهسنگی وبلاگ
شاید، چون هروقت دلم میخواست مینوشتم و هرچه دلم میخواست، و نه یادداشت روزانه.
یادم هست که همانوقتها سفت و سخت میگفتم این دفترها را نگه میدارم و بزرگ که
شدم میخوانم و هرگز، هرگز نوجوانیام را دست نمیاندازم. سادگیام را، دنیای کوچک
و باز هم بیکرانم را.
بزرگ شدم؟ لابد. و دست
نینداختم هیچوقت، چون راستش هرگز هم کنجکاوی نکردم که برگردم و ببینم که چه نوشتهام.
شاید هم جرات نکردم. نمیدانم.
حتما یکوقتی میرسی به
جایی که، بیکه شرم کنی از رویاهای به بادرفتهات، یا یک ههی تلخ بگذاری پشتشان،
گذشتهات را تماشا کنی. من هنوز نرسیدهام به آنجا.
اصلا میدانی سختیش
کجاست؟ اینکه آدم همیشهی خدا در معرض همان ههی تلخ است.
میتواند وقت پیری، جوانیاش،
وقت عاقلی، کلهخر بودنش و وقت فارغی عاشقیتش را دست بیندازد.
آدم خیلی راحت میتواند
همهی شجاعتهای عاشقانهاش را، همهی دستهای آخر از پیش باختهی قمارش را، همهی
دلسپردنها و به باد دادنهایش را دست بیندازد، یا بدتر، لعن و نفرین کند.
اما آدم شاید، باید، هی
یاد خودش بیندازد که مسابقه که نیست، برد و باختی هم در کار نیست، تویی و دلت، در
هر لحظه از زمان، یکی تویی و یکی دلت.
ببین حالا، همین لحظه،
دلت طلب دارد ازت؟
بدهکاری؟ بپرداز.
حسابتان صاف است؟
خب پس، بدو برو آن دفترچههای
پارینهسنگی را بیاور ببینیم دردت چی بوده از چهاردهسالگی.
...
آدم باید یاد خودش
بیندازد هی.
یکی باید یاد آدم بیندازد
هی، لطفا.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر