نوشتم برایش که «اومدم مسجد جامع، دلم آروم
نیست اما، انگار فقط وقتی پیش تو ام آروم میگیرم.» نوشت برایم که «مسجد جامع که
دل آروم نمیکنه، برو شیخ لطفالله.» و بعدش باز نوشت «آروم بگیر، دیگه هیچچیزی
واسه نگرانی نیست.»
همان اول ورودی مسجد شیخ لطفالله، مرد میانسالی
نشسته بود که یکدو قدم دنبالمان آمد و چیزی گفت. نفهمیدم. زبانش میگرفت. دوباره
گفت و این بار فهمیدم. «نیت کردین؟» به کسر کاف. ایستادم و نیت کردم.
مردی به دو همراه جوانش میگفت اینجا مناره
ندارد، چون مناره برای دعوت همگان بود و همگان به اینجا راه نداشتند.
مسجد
کوچک بود، خیلی کوچکتر از خیال من. و حالا همگان را راه داده بود.
رسیدم که به شبستان، گنبد نگاهم را کشید بالا.
دو سه قدم عقب رفتم و تکیه دادم به اولین دیواری که پشت شانهها پیدا شد. تاریک
بود فضا، جز یک مربع کوچک روی زمین، که از حجرههای پنجرهای کوچک روشن بود و
روشنایی همانجور حجرهحجره، همانجور مشبک بود.
دستم را گذاشته بودم روی
دهانم و اشک بود و جهانگردها و سروصدای دوربینها و ژستهایشان نبودند دیگر
انگار.
دم غروب رفتیم کلیسای وانک، چهارباغ بالا و محلهی
جلفا. با آن دیوارهای خشتی و رنگ خاک که آرام میبخشد، و درختهای مهربان و ستبر.
آنجا بعد از چهارماه،
دوباره گوشواره گوشم کردم، آبی تیره، لاجورد.
* عکس از مسجد جامع است،
در خلوت انس مسجد شیخ لطفالله، دلم نیامد عکسی بگیرم.
۲ نظر:
لحطات زیبایی بوده، خوش به حالت :)
سنگفرش های کوچه بالای وانک و هرمس را که رد می شدم فکر کردم بی گمان روزی اینجا خانه زاد بودم. صد کیلومتر این طرف تر از پهلوی راستم کسی باید می بود که نبود.
ارسال یک نظر