۱۳۹۳ دی ۲۶, جمعه

.

یک‌جایی از رابطه هست که آدم نقاب بی‌نیازی را برمی‌دارد. یک‌جور خلوت انس فراهم می‌شود که دو تا آدم کنار هم، برای هم اعتراف کنند و از شیطنت‌های کوچکی بگویند که مرتکب شده‌اند آن اول‌ها برای نزدیک‌شدن؛ از نقشه‌هاشان بگویند برای مزمزه کردن، قرارهای مثلا کاری، مهمانی‌های مثلا جمعی، نگاه‌های دزدکی به دست‌ها و چشم‌ها، به قامت و اندام، تصورِ تصویر خود کنار دیگری، نامش را با یک واو عطف به نام خود چسباندن و سنجیدن آهنگ کلمات و به گوش مانوس بودن موسیقی‌ش.
یک‌جایی که آدم‌ها با هم «ندار» می‌شوند و می‌خندند به قدم‌های کوچک‌شان برای داشتن هم، بودن با هم.
...
جایی دیگر، آن وقتی است که بعد از گذراندن روزها و روزها دل‌شکستگی و انتظار، پس از آن‌که از پس غول غرورشان برآمدند با زخم‌های بسیار، خسته و مجروح می‌رسند به بالین هم، به «بمیرم برایت که این‌همه درد کشیدی»، به «دردت به جانم»، به «نباشم که ببینم»...
...
چه خوب است که رابطه‌ای برسد به آن حال اول، به آن آگاهی از طنز نهفته در هر تلاش کوچک‌مان برای دوست‌داشتن و دوست‌داشته شدن.
اما راستش، بیشتر دارم فکر می‌کنم به حال آن‌ها که می‌رسند به حال دوم، به فرصت ترمیم و تسکین، به مرهم کلمات و اشک. به گرفتن دست‌ها، به آن نگاه بخشاینده‌ی شرمسار به تراژدی پنهان در آن‌همه تقلا که می‌کنیم، برای دوست‌داشتن، و دوست‌داشته شدن. 

۱ نظر:

Unknown گفت...

متن فوق العاده زیبایی است. متشکرم