۱۳۹۳ دی ۲۰, شنبه

.

گفتم «چی بازی می‌کنید؟» می‌خواستم فقط تماشایشان کنم، اما چند لحظه بعد وسط بازی‌شان بودم. دنبالم می‌دویدند و نفسم تنگ بود و کفاف دویدن و خندیدن را با هم، نمی‌داد. زمین خیس بود و می‌ترسیدم بیفتم و بیفتند و دویدن و خندیدنم را افسار می‌زدم دائم.
برای نمی‌دانم چندمین بار آرزو کردم جایی بود وسیع و سبز و امن، که با بچه‌ها بدویم و بخندیم و بازی کنیم و یادم برود همه‌چیز را، جز همان لحظه را، لحظه‌ی سرشار و سالم و بی‌نیاز، از هرچه امید و خاطره و یاد.
...
چه‌کسی می‌داند حقیقت کدام است؟ آن لبخندها یا آن خاطره‌ها؟ آن خنده‌ها یا آن جمع‌شدن ناگهان گوشه‌ی لب‌ها به یادآوری و سکوت؟
چه‌کسی می‌داند من آنم که سکوت کرده‌ام یا تو آنی که نمی‌گویی؟
چه کسی صدای من را می‌شنود، این‌چنین خاموش و باز این‌همه بلند؟
...

ای کاش داوری؟... نه. نیازی دیگر نیست. 
...
«تاکسی از سر کوچه رد شد. جرات کردم و خم شدم و پنجره‌ی کوچک طبقه‌ی پنجم را نگاه کردم. چراغش روشن بود.
مغازه‌ی علی‌آقا اما همچنان خالی بود. لابد هنوز ساکنان کوچه‌ی دوم و چهارم، یا باید بروند سر چهلستون، یا سر فتحی‌شقاقی برای خرید.
تکیه دادم به پشتی صندلی و به چشم خویشتن، دیدم که من رفته‌ام و زندگی ادامه دارد. دیدم که ما می‌رویم و دنیا می‌ماند.
آدم در زندگی‌اش فقط یک‌بار نمی‌میرد. نمی‌دانستی؟ 
من دانستم.»

۱ نظر:

Asleep Dragon گفت...

داوری؟!
وقتی که بازی تمام شد؟ و زمین، ترک؟
وقتی از همه‎ی آن شور و شوق ماجرا، دیگر تنها خاطره‎ای محو ماند و روایتی گنگ؟
هِه! داوری، این‎همه بعد از سوتِ پایان؟!