گفتم «چی بازی میکنید؟» میخواستم
فقط تماشایشان کنم، اما چند لحظه بعد وسط بازیشان بودم. دنبالم میدویدند و نفسم
تنگ بود و کفاف دویدن و خندیدن را با هم، نمیداد. زمین خیس بود و میترسیدم بیفتم
و بیفتند و دویدن و خندیدنم را افسار میزدم دائم.
برای نمیدانم چندمین بار
آرزو کردم جایی بود وسیع و سبز و امن، که با بچهها بدویم و بخندیم و بازی کنیم و
یادم برود همهچیز را، جز همان لحظه را، لحظهی سرشار و سالم و بینیاز، از هرچه امید
و خاطره و یاد.
...
چهکسی میداند حقیقت کدام
است؟ آن لبخندها یا آن خاطرهها؟ آن خندهها یا آن جمعشدن ناگهان گوشهی لبها به
یادآوری و سکوت؟
چهکسی میداند من آنم که
سکوت کردهام یا تو آنی که نمیگویی؟
چه کسی صدای من را میشنود،
اینچنین خاموش و باز اینهمه بلند؟
...
ای کاش داوری؟... نه. نیازی
دیگر نیست.
...
«تاکسی از سر کوچه رد شد. جرات کردم و خم شدم و
پنجرهی کوچک طبقهی پنجم را نگاه کردم. چراغش روشن بود.
مغازهی علیآقا اما همچنان خالی بود. لابد هنوز
ساکنان کوچهی دوم و چهارم، یا باید بروند سر چهلستون، یا سر فتحیشقاقی برای خرید.
تکیه دادم به پشتی صندلی و به چشم خویشتن، دیدم
که من رفتهام و زندگی ادامه دارد. دیدم که ما میرویم و دنیا میماند.
آدم در زندگیاش فقط یکبار نمیمیرد. نمیدانستی؟
من دانستم.»
۱ نظر:
داوری؟!
وقتی که بازی تمام شد؟ و زمین، ترک؟
وقتی از همهی آن شور و شوق ماجرا، دیگر تنها خاطرهای محو ماند و روایتی گنگ؟
هِه! داوری، اینهمه بعد از سوتِ پایان؟!
ارسال یک نظر