هر روز صبح برایم موسیقی میفرستد.
برایش نوشتهام که گاهی موسیقیها آشنایند و من انگار بین
جمع غریبه، آشنا ببینم، لبخند میزنم. گاهی عزیزند موسیقیها، آنقدر که فقط
چشمانم برق نمیزند، پا تند میکنم تا برسم به آشنا و بغلش بگیرم.
برایش نوشتهام که مدتهاست نمیروم سراغ آنهمه موسیقی که
دارم. که دری را به گذشته بستهام انگار که نای باز کردنش نیست هنوز. نوشتم که خدا
پدر ساوندکلاود را بیامرزاد، که این روزها عطش موسیقیام را سیراب میکند.
نوشتهام برایش که گاهی چیزهایی که میفرستد، یادم میاندازند
که ذهن و حافظهام را به عمد گذاشتهام در استندبای بماند. بعد، این موسیقیها مثل
تلنگرند، یا انگشتی که یکییکی چراغهای خاموش ذهن را روشن میکند. انگار سر شب
بالای تپهای مشرف به شهر باشی و روشن شدن یکییکی چراغ خانهها را تماشا کنی.
نوشته برایم یکی از لذتهای فرستادن موسیقی برای من، خواندن
این جوابهاست. نوشته خوش به حالم، با این قلم تصویری روایتگر و لحن صمیمی.
ذوق کردهام از تعریفش. تشکر کردهام از لطفش.
نوشته کاش چراغهایی که روشن میشوند، حالم را خوب کنند، نه
بد.
یادم به این بوده که دیگر مدتهاست تفاوت خوب و بد را نمیدانم،
که هر چیزی که دست به منتهای احساس برساند، گریهام میاندازد.
ننونشتهام اینها را برایش.
ننوشتهام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر